چند پارتی یونگی پارت ۴
چند پارتی یونگی پارت ۴
جنی
اون دختره ی چندش ارباب رو بوسید میدونم باهات چیکار کنم
ات
صب ساعت ۶ از خواب بیدار شدم لباسمو پوشیدم مودل موهامو تغیر دارم خیلی خوب شده بود از اتاق خارج شدم جنی رو پیش پله ها دیدم اعصبانی بود رفتم پیشش که داد و بیداد کرد
جنی: چرا ارباب رو بوسیدی کثافت ارباب متعلق به منو سولی فهمیدی( داد)
ات: نخیر نفهمیدم حالا میخوای چیکار کنی حسود خان
موهامو گرفت کشید منم لباسش رو کشیدم یهو شوگا از اتاقش که داخل طبقه ی بالا بود اومد بیرون ما دوتا رو از هم جدا کرد
شوگا: شما دوتا چطونه مثل سگ و گربه افتادید به جون هم توضیح بدید چی شده
همین که می خواستم توضیح بدم جنی منو حل داد و سیاهی........
شوگا
دیدم جنی ات رو حل داد وقتی رسید به پله ی آخر کل زمین خونی شد ترسیدم سریع رفتم ات تو بغلم گرفتم
شوگا: ات بلند شو ات ات ترو خدا بلند شو ( با داد و گریه )
جنی رو دیدم که خشکش زده بود به نگهبانا گفتم اونو بگیرند تو اتاقش زندانی ککند تا من بیام ات رو براید بغل کردم گذاشتم تو ماشین بردم بیمارستان دکتر از اتاق اومد بیرون گفت
دکتر: همراه خانم ات کیه
شوگا: منم
دکتر : بخاطر اینکه به سرشون ضربه خورده باید عمل بشند و ممکن از عمل جون سالم به در نبرند
شوگا
باحرفی که دکتر زد خشکم زد
دکتر: اجازه ی عمل باشماست
شوگا: اجازه میدم
شریع ات رو به اتاق عمل بردن بغض کردم اگه جون سالم به در نبره بعد ۲ ساعت دکتر از اتاق بیرون اومد
دکتر: عمل با موفقیت انجان شد
خیالم راحت شد دیدم هنوز ات بیهوش رفتم سوار ماشین شدم رفتم خونه رفتم سراغ جنی در اتاق جنی رو باز کردم
شوگا: سلام خانم قاتل
جنی: م..م..گه ات م..رده
شوگا: این به تو ربطی نداره خودم دوست ندارم بلایی سرت بیارم پس میفروشمت به خشن تریم مافیا تا حالت جا بیاد فهمیدی خودم شخصا بهش میگم که باهات خشن تر رفتار کنه حالا هم لباسات رو جمع کن برو سر راهت به سوالی هم بگو بازیگر خوبی بودی حالا هر دوتاتون از خونه ی من برید بیرون
جنی با گریه از اتاق رفت بیرون و با خیال راحت گرفتم خوابیدم
( پنج روز بعد)
ات
امروز دیگه مرخص میشم خیلی خوشحال بودم شوگا بهم گفت که سولی و جنی رو اخراج کرده به نظر من حقشون بوده شوگا اومد داخل اتاق
شوگا: لباسات رو بپوش بریم
ات: باشه
لباسام رو پوشیدم نمی تونستم زیاد تکون بخورم شوگا بغلم کرد گذاشت توی ماشین از راه خونه نرفتم رسیدم به یک جنگل از ماشین پیاده شدم چشمام ر گرفت همین طور داشتیم میرفتیم وایستاد چشمام رو باز کردم دیدم جلوم زانو زد
شوگا: ات میشه فرشته ی زندگی من شی
ات: آره( با ذوق)
(سه سال بعد)
از اون موقع سه سال گذشته و الان یک دختر ۱ ساله داریم اسمش یونگ و ما خوشبخت ترین زوج دنیا شدیم
لایک کنید یادت نره💜❤
جنی
اون دختره ی چندش ارباب رو بوسید میدونم باهات چیکار کنم
ات
صب ساعت ۶ از خواب بیدار شدم لباسمو پوشیدم مودل موهامو تغیر دارم خیلی خوب شده بود از اتاق خارج شدم جنی رو پیش پله ها دیدم اعصبانی بود رفتم پیشش که داد و بیداد کرد
جنی: چرا ارباب رو بوسیدی کثافت ارباب متعلق به منو سولی فهمیدی( داد)
ات: نخیر نفهمیدم حالا میخوای چیکار کنی حسود خان
موهامو گرفت کشید منم لباسش رو کشیدم یهو شوگا از اتاقش که داخل طبقه ی بالا بود اومد بیرون ما دوتا رو از هم جدا کرد
شوگا: شما دوتا چطونه مثل سگ و گربه افتادید به جون هم توضیح بدید چی شده
همین که می خواستم توضیح بدم جنی منو حل داد و سیاهی........
شوگا
دیدم جنی ات رو حل داد وقتی رسید به پله ی آخر کل زمین خونی شد ترسیدم سریع رفتم ات تو بغلم گرفتم
شوگا: ات بلند شو ات ات ترو خدا بلند شو ( با داد و گریه )
جنی رو دیدم که خشکش زده بود به نگهبانا گفتم اونو بگیرند تو اتاقش زندانی ککند تا من بیام ات رو براید بغل کردم گذاشتم تو ماشین بردم بیمارستان دکتر از اتاق اومد بیرون گفت
دکتر: همراه خانم ات کیه
شوگا: منم
دکتر : بخاطر اینکه به سرشون ضربه خورده باید عمل بشند و ممکن از عمل جون سالم به در نبرند
شوگا
باحرفی که دکتر زد خشکم زد
دکتر: اجازه ی عمل باشماست
شوگا: اجازه میدم
شریع ات رو به اتاق عمل بردن بغض کردم اگه جون سالم به در نبره بعد ۲ ساعت دکتر از اتاق بیرون اومد
دکتر: عمل با موفقیت انجان شد
خیالم راحت شد دیدم هنوز ات بیهوش رفتم سوار ماشین شدم رفتم خونه رفتم سراغ جنی در اتاق جنی رو باز کردم
شوگا: سلام خانم قاتل
جنی: م..م..گه ات م..رده
شوگا: این به تو ربطی نداره خودم دوست ندارم بلایی سرت بیارم پس میفروشمت به خشن تریم مافیا تا حالت جا بیاد فهمیدی خودم شخصا بهش میگم که باهات خشن تر رفتار کنه حالا هم لباسات رو جمع کن برو سر راهت به سوالی هم بگو بازیگر خوبی بودی حالا هر دوتاتون از خونه ی من برید بیرون
جنی با گریه از اتاق رفت بیرون و با خیال راحت گرفتم خوابیدم
( پنج روز بعد)
ات
امروز دیگه مرخص میشم خیلی خوشحال بودم شوگا بهم گفت که سولی و جنی رو اخراج کرده به نظر من حقشون بوده شوگا اومد داخل اتاق
شوگا: لباسات رو بپوش بریم
ات: باشه
لباسام رو پوشیدم نمی تونستم زیاد تکون بخورم شوگا بغلم کرد گذاشت توی ماشین از راه خونه نرفتم رسیدم به یک جنگل از ماشین پیاده شدم چشمام ر گرفت همین طور داشتیم میرفتیم وایستاد چشمام رو باز کردم دیدم جلوم زانو زد
شوگا: ات میشه فرشته ی زندگی من شی
ات: آره( با ذوق)
(سه سال بعد)
از اون موقع سه سال گذشته و الان یک دختر ۱ ساله داریم اسمش یونگ و ما خوشبخت ترین زوج دنیا شدیم
لایک کنید یادت نره💜❤
۲۵.۱k
۰۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.