ظهور ازدواج

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩
(♡)پارت ۲۳۵ (⁠♡)


تلخ گفت: خیلی وقته نمیکشم.
گرفته گفتم: چرا؟ مگه خودت نگفتي تا دیر نشده باید
رفت دنبال چیزایی که دوست داریم؟ چرا خودت
نميري؟
خيلي گرفته گفت: نمیتونم..
نمیخوای یا نمیتونی؟ بوي رنگ
نفس عمیقی کشید و گفت: اولش نتونستن اومد.. به سینهاش اشاره کرد و گفت: ریه هام به حساس شدن و بعد..بعد نخواستن اومد..دیگه..دستم نرفت به قلم..طراحی انگیزه میخواد،ذوق و شوق میخواد.. تو یه زماني دیگه نتونستم..دستام دیگه
نخواست..قلبم دیگه نخواست..
به صورت غمگینش نگاه کردم و گفتم:آسم داري؟ کلافه فکشو قفل کرد و سر به اره تکون دادكمي ' و گفت به بوي رنگ و مواد شوینده و این چیزا
حساسم.. یه دفعه انگار برق گرفتتم.. یاد اون شب افتادم.. اون شبي كه خيلي شديد سرفه میزد.. من.. لرزون گفتم مواد شوینده؟ سر تکون داد.
واي..واااي
تقصیر من بود. تند لبمو با عذاب وجدان گاز گرفتم.
چشماشو باريك كرد و گفت چیه؟
خيلي مظلوم و اروم گفتم يکي از اون شباي اول که..خيلي شديد سرفه ميزدي..
غمگین و با عذاب وجدان :گفتم من به اینه..شیشه
پاکن زده بودم. به خاطر اون بود که... تند گفتم: ببخشید..من.. اصلا نمیدونستم.. لبخند باريکي زد و به تلویزیون نگاه کرد و گفت:میدونم.. فهمیده بودم..مشکلی نیست..پیش
میاد..تو که نمیدونستي..
عمیق نگاش کردم و گفتم ولی نتونستن و ریه بهانه است..خودتم خوب میدوني..وگرنه مداد رنگي و باستیل گچی که بو نداره اذیتت کنه و ریه سالم نمیخواد.. نگاهش رو توی چشمام کشید و تلخ گفت:قلب سالم
میخواد.. خیره و پردرد زل زدم تو چشماش دلم گرفته بود از این جور تلخ حرف زدنش.. چي حس به سرش اومده بود؟
میکنم قضیه بیشتر از مشکلات دیگرانه...
از روي ميز دسته کلیدش رو برداشت و کلیدي رو بین انگشتاش گرفت و گفت تابلوها و کارام تو کمد
انتهاي اتاق نقاشيمه...
لرزون گرفتم و گفتم:خودت..
تند سر به نه تکون داد و گفت: نمیخوام ببینمشون.. اروم و درمونده بلند شدم و رفتم سمت اون اتاق.
دم در برگشتم و نگاش کردم.
با
چهره تلخ و خرد شده اش به تلویزیون خیره شده
بود.
امروز جور عجيبي مظلوم شده بود..
نفس عميقي کشیدم و اروم رفتم تو اتاق و سمت
کمد.
با وجود ناراحتي که براش تو قلبم احساس میکردم يه شوقي براي ديدن کاراش داشتم.
کلید رو داخل قفل کردم و اروم بازش کردم.
کمد پر بود از بوم هاي كوچيك و بزرگ که پشت به
من توی کمد بودن و کلی برگه..
دیدگاه ها (۵)

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۳۶ (⁠♡) مظلوم گفتم گفتی قبل دی...

) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۳۷ (⁠♡)نگفتي ميخواي ارزوهامو بر...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۳۴ (⁠♡)خيلي خسته بودم.. لباس ع...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۳۳ (⁠♡)بعد.. صبحانه نخوردیم. ...

ظهور ازدواج )( پارت ۳۹۹ فصل ۳ )ریه هاش ضعیف بود و احتمالا سر...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۹۶انگار تمام اعضا و جوارح داخ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط