فیک (شانس دوباره) پارت دوم
بالاخره با کلی فکر عکاسی رو تموم کردم و با بچه ها رفتیم خونه.خونه نه خیلی بزرگ بود و نه خیلی کوچیک.توی یه ساختمون سه طبقه زندگی میکردیم و از زندگیم راضی بودم.اتاق بچه ها طبقه ی بالا بود و شاید فکر کنید اگر خونه ی دو طبقه هست یعنی بزرگه ولی نه چون طبقه ی بالا فقط اتاق بچه ها بود.وقتی رسیدم خونه بچه ها رو بردم بالا که بازی کنن و چون شب بود،شروع کردم به درست کردن شام.
(یک ساعت بعد)
کارم داشت تموم میشد که صدای گریه بچه ها رو شنیدم.بعضی موقع ها فکر میکردم تنهان بخاطر همین گریه میکردن ولی هیچوقت باهم گریه نمیکردن.دویدم رفتم بالا که دیدم هیچ کدومشون نیستن.داد زدم و صداشون کردم ولی نبودن.رو زانوهام نشستم و گریه میکردم که یهو یه دستمال اومد جلو دهنم.هر چقدر دستو پا زدم ولم نمی کرد که بعد از چند ثانیه بیهوش شدم و تاریکی مطلق...
به هوش اومدم دیدم توی یه اتاق با دکور مشکی بودم.اولین چیزی که بهش فکر کردم بچه ها بودن.یهنی کجان؟خوبن؟ با همین افکار اسمشونو داد زدم و رفتم سمت در اتاق و دستگیره رو کشیدم ولی قفل بود.داشتم همینجوری به در میکوبیدم و داد میزدم که در باز شد و...
(ببخشید این پارت کم شد ولی تو پارتای بعد چیزای جذابی خواهید شنید حالا نگین نگفتم)
«لایک،فالو و کامنت هم یادتون نره»🤍🌟
(یک ساعت بعد)
کارم داشت تموم میشد که صدای گریه بچه ها رو شنیدم.بعضی موقع ها فکر میکردم تنهان بخاطر همین گریه میکردن ولی هیچوقت باهم گریه نمیکردن.دویدم رفتم بالا که دیدم هیچ کدومشون نیستن.داد زدم و صداشون کردم ولی نبودن.رو زانوهام نشستم و گریه میکردم که یهو یه دستمال اومد جلو دهنم.هر چقدر دستو پا زدم ولم نمی کرد که بعد از چند ثانیه بیهوش شدم و تاریکی مطلق...
به هوش اومدم دیدم توی یه اتاق با دکور مشکی بودم.اولین چیزی که بهش فکر کردم بچه ها بودن.یهنی کجان؟خوبن؟ با همین افکار اسمشونو داد زدم و رفتم سمت در اتاق و دستگیره رو کشیدم ولی قفل بود.داشتم همینجوری به در میکوبیدم و داد میزدم که در باز شد و...
(ببخشید این پارت کم شد ولی تو پارتای بعد چیزای جذابی خواهید شنید حالا نگین نگفتم)
«لایک،فالو و کامنت هم یادتون نره»🤍🌟
۱۹.۳k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.