فیک (شانس دوباره) پارت سوم
که در باز شد و یه مرد اومد که شبیه بادیگارد بود.گفتم:ب...بچه هام کجان؟شما کی هستین؟ع.وضیا بزارین ببینمشون.
گفت:رییس اجازه نمیدن.لطفا غذاتون رو بخورید.
یه خدمتکار اومد تو و یه ظرف گذاشت رو میزم ولی الان وقت گرسنگی نبود.رفتم سمت در که دوتا از نگهبانا جلومو گرفتم ولی به هر زحمتی که بود از در رفتم بیرون.یه راهروی دراز بود.بچه ها رو صدا زدم.وقتی دیدم کسی جواب نمیده،رفتم یکی یکی در همه ی اتاقا رو باز کردم.یهو در آخرین اتاق باز شد و جونگ کوک اومد بیرون.گفت:اوففف...هیچوقت بیکار نمیشستی.هنوزم یادمه چقد بازیگوش بودی.
گفتم:بزار ببینمشون.
گفت:بزار برم سر اصل مطلب.یا تو و بچه ها اینجا میمونین یا خودت تنهایی از اینجا میری.
داشتم بهش فکر میکردم که مین هی از اتاق جونگ کوک اومد بیرون و گفت:مامان...این آقا خیلی مهلبونه.به من آبنباد داد(خودم اینجوری نوشتمشونا که لحن بچگونه باشه.)
دویدم سمتش که بغلش کنم ولی نگهبانا میخواستن بگیرنم که جونگ کوک بهشون اشاره کرد عقب وایسن.رفتم بغلش کردم و گفتم:مامانی...دخترم...خوبی؟چیزیت که که؟داداشی کجاس؟
گفت:داداش حابه.
به جونگ کوک گفتم:بزار مین جون رو ببینم.
از جلوی در رفت کنار و گفت:برو تو اتاق
رفتم تو و دیدم مین جون روی تخت دونفره که انگار مال جونگ کوک بود،خوابیده.پنج دقیقه رفتم تو اتاق و کنار مین جون نشستم و موهاشو نوازش کردم.یهو چشم خورد به گوشی روی میز اتاق جونگکوک که گوشی من بود.خواستم برش دارم که جونگ کوک گفت:اصن همچین فکری به سرت نزنه.یه زنی اسمش لیانا بود بهت زنگ زده.فقط بهش زنگ بزن و بگو خوبی و فقط رفتی یه سفر کوتاه و زود برمیگردی.بعدشم گوشیو بده به من.
گفتم:کی همچین آدمی شدی؟من بالاخره از شرت خلاص میشم.
و بعد همون کاریو که گفت کردم.بعد گوشیو بهش دادم که گفت:باید باهم حرف بزنیم.
گفتم:بچه...
گفت:بدون بچه ها.
منو به یه اتاقی هدایت کرد و درو بست.هیچکس جز منو اون اونجا نبود.
گفت:ببین میدونم برای این چیزایی که می خوام بگم عصبانی میشی ولی باید بدونی.من از وقتی به دنیا اومدم،خانوادم یکی از بزرگترین خلافکارای سئول بودن.ولی با این شرایط نمیشد با کسی ازدواج کنم پس اینو از همه پنهون کردم.حتی تو.من یه خواهر و یه برادر دارم و بابا و مامانم هم هنوز زنده ان.
گفتم:ولی گفتی مردن و هیچ کسیو نداری.باورم نمیشه همه ی اینا دروغ بود؟زندگی که باهم ساختیم...ولی تو گند زدی به همچی.
وقتی اینا رو گفتم یه قطره اشک از چشام چکید.
گفت:بزار توضیح بدم...اون موقع بابام توی وضعیت بدی بود.مریض بود و شرکتش صاحب نداشت من هر روز نمیتونستم برم پیشش پس مجبور بودم کلا برم ولی اگر میگفتم خیلی عصبانی و ناراحت میشدی پس...
گفتم:پس ترکم کردی و رفتی.میدونی من چی کشیدم؟با اون وضع حاملگی افسرده شدم و فقط دوستم لیانا بود که بهم کمک کرد.همون دوستی که بهم میگفتی باهاش قطع رابطه کنم.خداروشکر حرفتو گوش نکردم.
گفت:میدونم...میدونم ولی می خوام با بچه هامون همه چیو از اول بسازیم.
خنده ای عصبی و تمسخر آمیز کردم و گفتم:با چه رویی به اونا میگی بچه هام؟اونا به دنیا نیومده بودن که ولشون کردی.بعدشم...کار ما از اول شروع کردن گذاشته اون زنه کی بود دستشو گرفته بود؟الان حوصلت سر رفت گفتی برم پیش ا/ت؟ کور خوندی پس الکی تلاش نکن.الانم میزاری منو بچه هام از اینجا بریم.و به زندگی عادیمون بدون تو برگردیم.اصن چرا برگشتی؟هر گورستونی رفته بودی همونجا میموندی.
گفت:اون زن خواهرم بود.من بعد از تو به هیچ زنی دست نزدم.و تو هم هیجا نمیری یا همتون میمونید،یا تو میری.میزارم راجبش فکر کنی...
«لایک و فالو و کامنت هم یادتون نره بیبیا»
گفت:رییس اجازه نمیدن.لطفا غذاتون رو بخورید.
یه خدمتکار اومد تو و یه ظرف گذاشت رو میزم ولی الان وقت گرسنگی نبود.رفتم سمت در که دوتا از نگهبانا جلومو گرفتم ولی به هر زحمتی که بود از در رفتم بیرون.یه راهروی دراز بود.بچه ها رو صدا زدم.وقتی دیدم کسی جواب نمیده،رفتم یکی یکی در همه ی اتاقا رو باز کردم.یهو در آخرین اتاق باز شد و جونگ کوک اومد بیرون.گفت:اوففف...هیچوقت بیکار نمیشستی.هنوزم یادمه چقد بازیگوش بودی.
گفتم:بزار ببینمشون.
گفت:بزار برم سر اصل مطلب.یا تو و بچه ها اینجا میمونین یا خودت تنهایی از اینجا میری.
داشتم بهش فکر میکردم که مین هی از اتاق جونگ کوک اومد بیرون و گفت:مامان...این آقا خیلی مهلبونه.به من آبنباد داد(خودم اینجوری نوشتمشونا که لحن بچگونه باشه.)
دویدم سمتش که بغلش کنم ولی نگهبانا میخواستن بگیرنم که جونگ کوک بهشون اشاره کرد عقب وایسن.رفتم بغلش کردم و گفتم:مامانی...دخترم...خوبی؟چیزیت که که؟داداشی کجاس؟
گفت:داداش حابه.
به جونگ کوک گفتم:بزار مین جون رو ببینم.
از جلوی در رفت کنار و گفت:برو تو اتاق
رفتم تو و دیدم مین جون روی تخت دونفره که انگار مال جونگ کوک بود،خوابیده.پنج دقیقه رفتم تو اتاق و کنار مین جون نشستم و موهاشو نوازش کردم.یهو چشم خورد به گوشی روی میز اتاق جونگکوک که گوشی من بود.خواستم برش دارم که جونگ کوک گفت:اصن همچین فکری به سرت نزنه.یه زنی اسمش لیانا بود بهت زنگ زده.فقط بهش زنگ بزن و بگو خوبی و فقط رفتی یه سفر کوتاه و زود برمیگردی.بعدشم گوشیو بده به من.
گفتم:کی همچین آدمی شدی؟من بالاخره از شرت خلاص میشم.
و بعد همون کاریو که گفت کردم.بعد گوشیو بهش دادم که گفت:باید باهم حرف بزنیم.
گفتم:بچه...
گفت:بدون بچه ها.
منو به یه اتاقی هدایت کرد و درو بست.هیچکس جز منو اون اونجا نبود.
گفت:ببین میدونم برای این چیزایی که می خوام بگم عصبانی میشی ولی باید بدونی.من از وقتی به دنیا اومدم،خانوادم یکی از بزرگترین خلافکارای سئول بودن.ولی با این شرایط نمیشد با کسی ازدواج کنم پس اینو از همه پنهون کردم.حتی تو.من یه خواهر و یه برادر دارم و بابا و مامانم هم هنوز زنده ان.
گفتم:ولی گفتی مردن و هیچ کسیو نداری.باورم نمیشه همه ی اینا دروغ بود؟زندگی که باهم ساختیم...ولی تو گند زدی به همچی.
وقتی اینا رو گفتم یه قطره اشک از چشام چکید.
گفت:بزار توضیح بدم...اون موقع بابام توی وضعیت بدی بود.مریض بود و شرکتش صاحب نداشت من هر روز نمیتونستم برم پیشش پس مجبور بودم کلا برم ولی اگر میگفتم خیلی عصبانی و ناراحت میشدی پس...
گفتم:پس ترکم کردی و رفتی.میدونی من چی کشیدم؟با اون وضع حاملگی افسرده شدم و فقط دوستم لیانا بود که بهم کمک کرد.همون دوستی که بهم میگفتی باهاش قطع رابطه کنم.خداروشکر حرفتو گوش نکردم.
گفت:میدونم...میدونم ولی می خوام با بچه هامون همه چیو از اول بسازیم.
خنده ای عصبی و تمسخر آمیز کردم و گفتم:با چه رویی به اونا میگی بچه هام؟اونا به دنیا نیومده بودن که ولشون کردی.بعدشم...کار ما از اول شروع کردن گذاشته اون زنه کی بود دستشو گرفته بود؟الان حوصلت سر رفت گفتی برم پیش ا/ت؟ کور خوندی پس الکی تلاش نکن.الانم میزاری منو بچه هام از اینجا بریم.و به زندگی عادیمون بدون تو برگردیم.اصن چرا برگشتی؟هر گورستونی رفته بودی همونجا میموندی.
گفت:اون زن خواهرم بود.من بعد از تو به هیچ زنی دست نزدم.و تو هم هیجا نمیری یا همتون میمونید،یا تو میری.میزارم راجبش فکر کنی...
«لایک و فالو و کامنت هم یادتون نره بیبیا»
۱۳.۶k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.