فیک (شانس دوباره)پارت اول
سلام من ا/ت هستم و دوتا بچه دارم(یه دختر و یه پسر) به اسم های مین هی(اسم دخترم) و مین جون(اسم پسرم).شاید بپرسید شوهرم رو چرا معرفی نکردم؟دلیلش اینه که اون دقیقا وقتی این دوتا بچه رو من هشت ماه تو شکمم نگه داشته بودم گذاشت و رفت.دیگه هم برنگشت.اسمش جئون جونگ کوک بود و از وقتی رفته چهار سال میگذره که دقیقا با سن بچه ها یکیه.من خودم هم ۲۷ سالمه.(اینو به عنوان مقدمه قبول کنید)
(از دید ا/ت)
امروز می خوام با بچه ها برم آتلیه عکسبرداری تا از بچه ها عکس داشته باشم.اونا هنوز تو کالسکه میشینن و کالسکه شون هم دو نفره هست.درسته که دوتا بچه دارم ولی بعد از اونا استایلم تغییر نکرده.یه هودی سفید و شلوار لی پوشیدم و موهامو باز گذاشتم چون بلند بود.یادش بخیر جونگکوک همیشه موهامو بو میکرد.راه افتادم و چون ماشین داشتم کارم راحت بود.وقتی رسیدم رفتیم تو آتلیه.یه مردی که دست همسر یا دوست دخترش رو گرفته بود، جلوم وایساده بود که پشتش بهم بود و منو نمیدید و موهاش خیلی شبیه جونگکوک بود و همینطور هیکلش ولی قطعا اون نبود چون من کلی دنبالش کردم و اون اینجا نیست.می خواستم برم داخل اتاق عکس برداری پس بهش گفتم:آقا میشه اجازه بدید رد شم؟
برگشت سمتم و گفت:حت.....ماً
که با کسی که جلوم دیدم دهنم باز موند و شکه شدم.این که جونگکوک بود.باید خودمو جمع و جور میکردم ولی چجوری آخه؟که یدفه پسرم گفت:مامان حوصلم سر رفت بریم دیگه.
جونگکوک گفت:ا...این....
که نداشتم حرفشو ادامه بده و رفتم.بغض کرده بودم.چطور ممکنه؟ولی خودمو جمع و جور کردم و با کلی فکر عکاسی رو تموم کردم...
«بیبیا لایک و فالو یادتون نره.راستی کامنتارو هم میخونم.»
(از دید ا/ت)
امروز می خوام با بچه ها برم آتلیه عکسبرداری تا از بچه ها عکس داشته باشم.اونا هنوز تو کالسکه میشینن و کالسکه شون هم دو نفره هست.درسته که دوتا بچه دارم ولی بعد از اونا استایلم تغییر نکرده.یه هودی سفید و شلوار لی پوشیدم و موهامو باز گذاشتم چون بلند بود.یادش بخیر جونگکوک همیشه موهامو بو میکرد.راه افتادم و چون ماشین داشتم کارم راحت بود.وقتی رسیدم رفتیم تو آتلیه.یه مردی که دست همسر یا دوست دخترش رو گرفته بود، جلوم وایساده بود که پشتش بهم بود و منو نمیدید و موهاش خیلی شبیه جونگکوک بود و همینطور هیکلش ولی قطعا اون نبود چون من کلی دنبالش کردم و اون اینجا نیست.می خواستم برم داخل اتاق عکس برداری پس بهش گفتم:آقا میشه اجازه بدید رد شم؟
برگشت سمتم و گفت:حت.....ماً
که با کسی که جلوم دیدم دهنم باز موند و شکه شدم.این که جونگکوک بود.باید خودمو جمع و جور میکردم ولی چجوری آخه؟که یدفه پسرم گفت:مامان حوصلم سر رفت بریم دیگه.
جونگکوک گفت:ا...این....
که نداشتم حرفشو ادامه بده و رفتم.بغض کرده بودم.چطور ممکنه؟ولی خودمو جمع و جور کردم و با کلی فکر عکاسی رو تموم کردم...
«بیبیا لایک و فالو یادتون نره.راستی کامنتارو هم میخونم.»
۲۳.۷k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.