end
#end
پسرک خیلی مشتاق بود و از پشت پرده نگاه میکرد تا مامان باباش رو ببینه که هنوز نیومده بودن کم کم سالن داشت پر از پدر و مادر میشد و بلاخره کارینا و کوک با دخترکوچولوشون اومدن و این باعث شد سوهو اعتماد به نفسش زیاد بشه سوهو با صدا مربیش به طرفش رفت
...سوهو عزیزم بیا نمایش شروع شد
سوهو:چشم خانوم
کوک و کارینا منتظر پسر کوچولو شون بودن که نمایش شروع شد سوهو با لباس سبزش و شال زردی که دور گردنش بود وارد صحنه شد اون تو اون لباس به شدت کیوت شده بود
+وای خدا چقدر بامزه شده میبینی کوک
_جئون کوچولو منه دیگه
سوهو:گل رز من همیشه مراقبتم نمیزارم پژمرده شی تو خیلی زیبایی.....نه آخه چرا باید خشکی.....من چجوری گلی به زیبایی تو پیدا کنم.....
پسرک جملات قشنگی میگفت قلب مامان باباش و اکلیلی کرده بود انقدر قشنگ گریه میکرد همه فکر کردن واقعا داره اشک میریزه بلاخره نمایش تموم شد سوهو با ذوق تعظیمی کرد و همون گل رز رو برداشت دویید سمت مامان باباش و اون گل رو بهشون داد
سوهو:مال شما
+مرسی پسر قشنگم بدو برو رو صحنه میخوان بهت جایزه بدن
_آره پسرم برو
سوهو دوباره رفت کارینا کمی سرشو برگردوند که با چهره کسی که به شدت حسودیش شده بود روبه رو شد یه زن و شوهر که یواش دست میزدن و به کوک و کارینا نگاه میکردن کوک که متوجه قضیه شده بود سرشو جلو آورد با اخم آروم لب زد
_به چی نگاه میکنی؟تو صورتش چیزی نوشته؟
+عزیزم آروم باش چیزی نشده
اون دوتا از ترس رفتن و جایه دیگه ای نشستن و کوک دوباره به حالت قبل برگشت و خیلی ریلکس به جلو نگاه کرد
+کوک این چه کاریه؟
_چیکار کردم مگه؟اونا ترسو بودن
کوک خنده ای کرد و لب کارینا رو ریز بوسید که کارینا هم خندید
+دیوونه(خنده)
_(خنده)بریم که باید واسه پسرمون سنگ تموم بزاریم واسه اجرا قشنگش
+بریم
سوهو با لباس عوض کرد به طرف مامان باباش رفت کوک سویون رو تو بغلش گرفت
سویون:پا....پا
_جان بابا دیدی داداشی چیکار کرد؟
سویون:آدی؟
_آره
اونا از اونجا رفتن و اون روز تا شب کنار هم خوشحال و خندون بودن و چه بسا هر داستانی پایانی داره و این بود پایان داستان ما
#end
پسرک خیلی مشتاق بود و از پشت پرده نگاه میکرد تا مامان باباش رو ببینه که هنوز نیومده بودن کم کم سالن داشت پر از پدر و مادر میشد و بلاخره کارینا و کوک با دخترکوچولوشون اومدن و این باعث شد سوهو اعتماد به نفسش زیاد بشه سوهو با صدا مربیش به طرفش رفت
...سوهو عزیزم بیا نمایش شروع شد
سوهو:چشم خانوم
کوک و کارینا منتظر پسر کوچولو شون بودن که نمایش شروع شد سوهو با لباس سبزش و شال زردی که دور گردنش بود وارد صحنه شد اون تو اون لباس به شدت کیوت شده بود
+وای خدا چقدر بامزه شده میبینی کوک
_جئون کوچولو منه دیگه
سوهو:گل رز من همیشه مراقبتم نمیزارم پژمرده شی تو خیلی زیبایی.....نه آخه چرا باید خشکی.....من چجوری گلی به زیبایی تو پیدا کنم.....
پسرک جملات قشنگی میگفت قلب مامان باباش و اکلیلی کرده بود انقدر قشنگ گریه میکرد همه فکر کردن واقعا داره اشک میریزه بلاخره نمایش تموم شد سوهو با ذوق تعظیمی کرد و همون گل رز رو برداشت دویید سمت مامان باباش و اون گل رو بهشون داد
سوهو:مال شما
+مرسی پسر قشنگم بدو برو رو صحنه میخوان بهت جایزه بدن
_آره پسرم برو
سوهو دوباره رفت کارینا کمی سرشو برگردوند که با چهره کسی که به شدت حسودیش شده بود روبه رو شد یه زن و شوهر که یواش دست میزدن و به کوک و کارینا نگاه میکردن کوک که متوجه قضیه شده بود سرشو جلو آورد با اخم آروم لب زد
_به چی نگاه میکنی؟تو صورتش چیزی نوشته؟
+عزیزم آروم باش چیزی نشده
اون دوتا از ترس رفتن و جایه دیگه ای نشستن و کوک دوباره به حالت قبل برگشت و خیلی ریلکس به جلو نگاه کرد
+کوک این چه کاریه؟
_چیکار کردم مگه؟اونا ترسو بودن
کوک خنده ای کرد و لب کارینا رو ریز بوسید که کارینا هم خندید
+دیوونه(خنده)
_(خنده)بریم که باید واسه پسرمون سنگ تموم بزاریم واسه اجرا قشنگش
+بریم
سوهو با لباس عوض کرد به طرف مامان باباش رفت کوک سویون رو تو بغلش گرفت
سویون:پا....پا
_جان بابا دیدی داداشی چیکار کرد؟
سویون:آدی؟
_آره
اونا از اونجا رفتن و اون روز تا شب کنار هم خوشحال و خندون بودن و چه بسا هر داستانی پایانی داره و این بود پایان داستان ما
#end
۱۶.۱k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.