حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 63
نیکا:*غذا هارو اوردن و داشتیم میخوردیم.... تموم که شد، یکم حرف زدیم و بلند شدیم راه رفتیم بعدش رفتیم ترن*
رضا: منو پانی میخوایم پیش هم بشینیم
دیا: رضا(قرار شد همه باهم راحت باشن)
رضا: بله
دیانا: بار چندمته رل زدی
رضا: چطور
دیانا: هیچی همینجوری
رضا:بار اولع
دیانا: مشخصه🙂
رضا: چی
دیانا: هیچی
رضا:*واییی من چرا گفتم بار اولمه وایی دیونه شدمم(تو دلش)*
پانیذ: بیاین سوار شی دیگههه
[ممد♡عسل]
[متین♡نیکا]
[رضا♡پانیذ]
[ارسلان♡دیانا]
[محراب♡مهشاد]
(اینا نشستنشون توی تِرنه ببخشید دیگه ترنو بلد نبودم چجوری نشونتون بدم😂)
ـــــــــــ......... ـــــــــــ........ ـــــــــــــ......... ــــــــــــــ....
پانیذ: بت نمیاد اسفند ماهی باشی
رضا: چرا
پانیذ: نمیدونم... بهت میاد یه آذر ماهی عصبی باشی
رضا: جدی
پانیذ: اوهوم
رضا: عامم اره شاید بهم بیاد که اذر ماهی باشم..
ولی خو متاسفانه پدر مادرم من را در تابستان در.ست کرده اند🤣
پانیذ: بی ادبببب
رضا: ببخشید🤣🤣🤣 *از خنده داشتم پاره میشدممم*
(نویسنده: قربون اون خنده هات برممم)
پانیذ: وای داره راه میوفته
رضا: آره
پانیذ: خب من میترسمم
رضا: نترس قداتشم من پیشتم
.........................
دیانا: تو میترسی
ارسلان: کی من؟ هه
دیانا: واقعا نمیترسی.... اخه خیلی ترسناکه و ارتفاع هم دارههه
ارسلان: نه بابا اخه من و ترس
دیانا: پس پسر شجاعی هستی
ارسلان: بعله... پیدا نیس؟
دیانا: نه اصلا
ارسلان: جدی؟
دیانا: اره هر کی نشناستت فکر میکنه از اینایی که میری سر چار راه گل میفروشی
ارسلان: خب این چه ربطی به شجاعت دارع
دیانا: نمیدونم
ارسلان: 😑
(دخترم جواد خیابانی شدع😂)
................................
نیکا: متیننن
متین: بله
نیکا: میشه دستمو بگیری
متین: مگه میترسی فداتشم
نیکا: اوهوم
نیکا:*یهو رضا از پشت سرمون زد رو شونه متین و گفت*
رضا: اوی ببین چی میگه..... چیزی به جز چشم گفتن نباید بگی فهمیدی
متین: من اصن جواب ندادمم
رضا: گفتم آگاه باشی
نیکا: خب بسه دیگه تو مگه خودت به پانیذ میگی چشم
متین: عا آفرین خوشم اومد
نیکا: تو ساکت... که هرچی بت میگم یه چَشم از دهنت تاحالا در نیومده
رضا: بیااحححح(😐😂)
متین: برو بابا
داشتی چی میگفتی؟
نیکا: داشتم میگفتم از ترن میترسمم
متین: اشکال نداره این عادیه که تو از این بترسی ولی توی زندگیت از هیچی نترس و همینجوری برو جلو
*و بعد دستشو گرفتم*
سلام سلام چطوریییین من اومدم با رمانم و ادیتام
دلتون واسم تنگ نشدع بود؟؟ 😂❤
ببخشید دیر گذاشتم و مرسی از صبوریتون💋
part 63
نیکا:*غذا هارو اوردن و داشتیم میخوردیم.... تموم که شد، یکم حرف زدیم و بلند شدیم راه رفتیم بعدش رفتیم ترن*
رضا: منو پانی میخوایم پیش هم بشینیم
دیا: رضا(قرار شد همه باهم راحت باشن)
رضا: بله
دیانا: بار چندمته رل زدی
رضا: چطور
دیانا: هیچی همینجوری
رضا:بار اولع
دیانا: مشخصه🙂
رضا: چی
دیانا: هیچی
رضا:*واییی من چرا گفتم بار اولمه وایی دیونه شدمم(تو دلش)*
پانیذ: بیاین سوار شی دیگههه
[ممد♡عسل]
[متین♡نیکا]
[رضا♡پانیذ]
[ارسلان♡دیانا]
[محراب♡مهشاد]
(اینا نشستنشون توی تِرنه ببخشید دیگه ترنو بلد نبودم چجوری نشونتون بدم😂)
ـــــــــــ......... ـــــــــــ........ ـــــــــــــ......... ــــــــــــــ....
پانیذ: بت نمیاد اسفند ماهی باشی
رضا: چرا
پانیذ: نمیدونم... بهت میاد یه آذر ماهی عصبی باشی
رضا: جدی
پانیذ: اوهوم
رضا: عامم اره شاید بهم بیاد که اذر ماهی باشم..
ولی خو متاسفانه پدر مادرم من را در تابستان در.ست کرده اند🤣
پانیذ: بی ادبببب
رضا: ببخشید🤣🤣🤣 *از خنده داشتم پاره میشدممم*
(نویسنده: قربون اون خنده هات برممم)
پانیذ: وای داره راه میوفته
رضا: آره
پانیذ: خب من میترسمم
رضا: نترس قداتشم من پیشتم
.........................
دیانا: تو میترسی
ارسلان: کی من؟ هه
دیانا: واقعا نمیترسی.... اخه خیلی ترسناکه و ارتفاع هم دارههه
ارسلان: نه بابا اخه من و ترس
دیانا: پس پسر شجاعی هستی
ارسلان: بعله... پیدا نیس؟
دیانا: نه اصلا
ارسلان: جدی؟
دیانا: اره هر کی نشناستت فکر میکنه از اینایی که میری سر چار راه گل میفروشی
ارسلان: خب این چه ربطی به شجاعت دارع
دیانا: نمیدونم
ارسلان: 😑
(دخترم جواد خیابانی شدع😂)
................................
نیکا: متیننن
متین: بله
نیکا: میشه دستمو بگیری
متین: مگه میترسی فداتشم
نیکا: اوهوم
نیکا:*یهو رضا از پشت سرمون زد رو شونه متین و گفت*
رضا: اوی ببین چی میگه..... چیزی به جز چشم گفتن نباید بگی فهمیدی
متین: من اصن جواب ندادمم
رضا: گفتم آگاه باشی
نیکا: خب بسه دیگه تو مگه خودت به پانیذ میگی چشم
متین: عا آفرین خوشم اومد
نیکا: تو ساکت... که هرچی بت میگم یه چَشم از دهنت تاحالا در نیومده
رضا: بیااحححح(😐😂)
متین: برو بابا
داشتی چی میگفتی؟
نیکا: داشتم میگفتم از ترن میترسمم
متین: اشکال نداره این عادیه که تو از این بترسی ولی توی زندگیت از هیچی نترس و همینجوری برو جلو
*و بعد دستشو گرفتم*
سلام سلام چطوریییین من اومدم با رمانم و ادیتام
دلتون واسم تنگ نشدع بود؟؟ 😂❤
ببخشید دیر گذاشتم و مرسی از صبوریتون💋
۱۰.۰k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.