P
P10🍯
جیمین«باورم نمیشه واقعا من همیچن کاری رو باهاش کرده باشم هر کاری میکنم هیچی یادم نمیاد بدجوری زده بودمش درسته ازش بدم میاد اما اخه دیشب چطوری دلم اومد اونجوری بزنمش وقتی که اونجوری مقابل خودم دیدمش دلم خیلی براش سوخت داشت مثل بید از ترس میلرزید یعنی واقعا در این حد براش ترسناک شدم؟ درسته که گفت میخواد تنها باشه و بخوابه اما دلم طاقت نیاورد و رفتم بالا تو اتاقش و نشیتم بالا سرش رو تخت نا خودآگاه دستم را رفت سمت سرس و دستم و فرو کردم لای موهاش و نوازششون کردم موهاش به لطیفی ابریشم بود خیلی صورتش مثل برف زیبا و سفید بود بدنش به لطافت برگ گل بود نمیتونستم جلوی خودم و بگیرم و زل زده بودم بهش گاهی با خودم میگم من چرا باید ازش متنفر باشم در کمال نا باوری هیچ جوابی براش پیدا نمیکنم اما هر کاری هم میکنم نمیتونم خودمو راضی کنم و دوستش داشته باشم همینجوری داستم توی ذهنم میجنگیدم که دیدم بیدار شد سریع خودمو جمع کردم و دستمو از تو موهاش اوردم بیرون منو که دید اولش ترسید اما بعدش وقتی بهش لبخند زدم ارومتر شد و با تعجب نگام کرد
-بیدار شدی؟؟؟
&بله...اما شما اینجا چیکار میکنید
-چرا هر دفعه اینو میپرسی من حق ندارم تو اتاق دخترم باشم؟
&نه نه نه من اینو نگفتم فقط تعجب کردم
-نه نکن
&چشم
-خوب خوبی؟
&بله ممنون
-راستشو میگی دیگه؟؟؟؟؟
&بله
-باشه اما بیا این شربتو بخور مسکنه
&چشم{شربتو ازش میگیره و میخوره و قیافش به خاطر تلخی شربت جمع میشه}
-بیا اب بخور
&مرسی{ابو میخوره}
-لارا
&بله
-میتونی تکون بخوری
&اره
-جاییت نشکسته
&نه
-وایسا یه بار ببینم استخون هاتو{استخون هاشو برای اینکه ببینه شکسته یا نه میگیره و فشار میده}
&{از درد جیغ میکشه}
-نه خوبه نشسکته فقط کبوده به خاطر همین درد میکنه
&اوم{بی حال}
-میتونی راه بری؟
&نه فکر نکنم
-نمیخوای شام بخوری؟
&اصلا اشتها ندارم
-برات بیارم بالا؟
&نه نیازی نیستش
-یعنی گشنت نیست؟؟؟؟؟
&نه
-باشه؛میخوای دوباره بخوابی؟
&نه دیگه خوابم نمیاد
-پس چیکار میکنی
& هیچی
-لارا نصف شبی چیزی لازمت شد چیکار میخوای بکنی؟
&یعنی چی
-مثلا خواستی جایی بری
&نمیدونم
-امشب تو اتاق من میخوابی
&نه نمیخواد فکر نمیکنم اتفاق خاصی بیوفته
-چرا میفته
&اخه
-حرفو یه بار میزنم لارا
&چشم
-ساعت هنوز هفته وقت خوابیدن نیست پس چیکار میکنی
&شاید کتاب بخونم{درسته که پنج سالشه اما میلا بهش خوندن و نوشتن یاد داده}
-پس بریم تو اتاق من هر کاری داری انجام بده
&چشم{میخواست بلند شع که جیمین جلوشو گرفت}
-وایسا من میبرمت
&خودم میام
-چرا اینقدر بحث میکنی
& باشه معذرت میخوام
-{میاد سمتش و بغلش میکنه و میبرتش اتاق خودش و میزارتش رو تخت و جاشو درست میکنه و پتو رو میخواست بکشع روس که دستش محکم میخوره به پاش}
&اخ
-ای وای ببخشید حواسم نبود
&مهم نیست
-خوبی
&اره اره
-بیا اینم کتابی که دوستش داری{کتاب رو اروم داد بهس اما اینقدر دستش درد میکرد که نتونست تو دستش نگه داره و افتاد زمین}
-چیزی نیست چیزی نیست وایسا بهت بدم بیا اروم بگیرش میخوای بزارم رو تخت ؟
&اوهوم{ناراحت}
-چرا ناراحتی؟
&هیچی
-نگران نباش رود خوب میشی
&من که چیزی نگفتم
-تو بچمی نمیفهمم چته؟؟
&{سرشو مینداره پایین}
-{سرشو با دستاش میاره بالا} ببین منو چیزی نشده که فقط یه کوچولو دستت ضعیف شده اونم قول میدم تو چند روز درست میشه باشه ؟؟؟
&اوم باشه
-میشه بخندی؟
&چی
-یه کمی بخند
&{لبخند}
-آفرین من میرم بیرون یه چیزای بخرم اما زود میام
& باشه
-مراقب خودت باش چیزی خواستی اجوما رو صدا کن
&چشم
-آفرین خداحافظ
& خداحافظ
ادامه دارد...
جیمین«باورم نمیشه واقعا من همیچن کاری رو باهاش کرده باشم هر کاری میکنم هیچی یادم نمیاد بدجوری زده بودمش درسته ازش بدم میاد اما اخه دیشب چطوری دلم اومد اونجوری بزنمش وقتی که اونجوری مقابل خودم دیدمش دلم خیلی براش سوخت داشت مثل بید از ترس میلرزید یعنی واقعا در این حد براش ترسناک شدم؟ درسته که گفت میخواد تنها باشه و بخوابه اما دلم طاقت نیاورد و رفتم بالا تو اتاقش و نشیتم بالا سرش رو تخت نا خودآگاه دستم را رفت سمت سرس و دستم و فرو کردم لای موهاش و نوازششون کردم موهاش به لطیفی ابریشم بود خیلی صورتش مثل برف زیبا و سفید بود بدنش به لطافت برگ گل بود نمیتونستم جلوی خودم و بگیرم و زل زده بودم بهش گاهی با خودم میگم من چرا باید ازش متنفر باشم در کمال نا باوری هیچ جوابی براش پیدا نمیکنم اما هر کاری هم میکنم نمیتونم خودمو راضی کنم و دوستش داشته باشم همینجوری داستم توی ذهنم میجنگیدم که دیدم بیدار شد سریع خودمو جمع کردم و دستمو از تو موهاش اوردم بیرون منو که دید اولش ترسید اما بعدش وقتی بهش لبخند زدم ارومتر شد و با تعجب نگام کرد
-بیدار شدی؟؟؟
&بله...اما شما اینجا چیکار میکنید
-چرا هر دفعه اینو میپرسی من حق ندارم تو اتاق دخترم باشم؟
&نه نه نه من اینو نگفتم فقط تعجب کردم
-نه نکن
&چشم
-خوب خوبی؟
&بله ممنون
-راستشو میگی دیگه؟؟؟؟؟
&بله
-باشه اما بیا این شربتو بخور مسکنه
&چشم{شربتو ازش میگیره و میخوره و قیافش به خاطر تلخی شربت جمع میشه}
-بیا اب بخور
&مرسی{ابو میخوره}
-لارا
&بله
-میتونی تکون بخوری
&اره
-جاییت نشکسته
&نه
-وایسا یه بار ببینم استخون هاتو{استخون هاشو برای اینکه ببینه شکسته یا نه میگیره و فشار میده}
&{از درد جیغ میکشه}
-نه خوبه نشسکته فقط کبوده به خاطر همین درد میکنه
&اوم{بی حال}
-میتونی راه بری؟
&نه فکر نکنم
-نمیخوای شام بخوری؟
&اصلا اشتها ندارم
-برات بیارم بالا؟
&نه نیازی نیستش
-یعنی گشنت نیست؟؟؟؟؟
&نه
-باشه؛میخوای دوباره بخوابی؟
&نه دیگه خوابم نمیاد
-پس چیکار میکنی
& هیچی
-لارا نصف شبی چیزی لازمت شد چیکار میخوای بکنی؟
&یعنی چی
-مثلا خواستی جایی بری
&نمیدونم
-امشب تو اتاق من میخوابی
&نه نمیخواد فکر نمیکنم اتفاق خاصی بیوفته
-چرا میفته
&اخه
-حرفو یه بار میزنم لارا
&چشم
-ساعت هنوز هفته وقت خوابیدن نیست پس چیکار میکنی
&شاید کتاب بخونم{درسته که پنج سالشه اما میلا بهش خوندن و نوشتن یاد داده}
-پس بریم تو اتاق من هر کاری داری انجام بده
&چشم{میخواست بلند شع که جیمین جلوشو گرفت}
-وایسا من میبرمت
&خودم میام
-چرا اینقدر بحث میکنی
& باشه معذرت میخوام
-{میاد سمتش و بغلش میکنه و میبرتش اتاق خودش و میزارتش رو تخت و جاشو درست میکنه و پتو رو میخواست بکشع روس که دستش محکم میخوره به پاش}
&اخ
-ای وای ببخشید حواسم نبود
&مهم نیست
-خوبی
&اره اره
-بیا اینم کتابی که دوستش داری{کتاب رو اروم داد بهس اما اینقدر دستش درد میکرد که نتونست تو دستش نگه داره و افتاد زمین}
-چیزی نیست چیزی نیست وایسا بهت بدم بیا اروم بگیرش میخوای بزارم رو تخت ؟
&اوهوم{ناراحت}
-چرا ناراحتی؟
&هیچی
-نگران نباش رود خوب میشی
&من که چیزی نگفتم
-تو بچمی نمیفهمم چته؟؟
&{سرشو مینداره پایین}
-{سرشو با دستاش میاره بالا} ببین منو چیزی نشده که فقط یه کوچولو دستت ضعیف شده اونم قول میدم تو چند روز درست میشه باشه ؟؟؟
&اوم باشه
-میشه بخندی؟
&چی
-یه کمی بخند
&{لبخند}
-آفرین من میرم بیرون یه چیزای بخرم اما زود میام
& باشه
-مراقب خودت باش چیزی خواستی اجوما رو صدا کن
&چشم
-آفرین خداحافظ
& خداحافظ
ادامه دارد...
- ۶۲۸
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط