میدانیحالا دیگر تنهایه تنهایم

میدانی...حالا دیگر تنهایه تنهایم...
دیگر کسی نیست سر بر پایش بگزارم و اشک ها و زجه هایم را خالی کنم...
کسی نیست دیگر تا بعد از دیدارت از شوق و غمی که باهم دردلم میاوری را مرحم باشد...
نیست کسی تا علامت های ذهنم را پاسخ دهد...
حالا دلم است دیگر که با تو حرف هایش را میزند...
آری...
حالا من شده ام تنهای یک جمع شلوغ...
حالا شده ام دردی برای همه...
حرف هایم تکرار روزمره و دردهایم بی همدرد...
حالا فقط از تو یک عکس و خاطراتت مانده...
از من فقط یک جسم و یک دل شکسته از تو ارث رسیده...
میدانی...
دلم تنگ شده برایت... برای صدایت...
تنگه چشمانت...
دلتنگه دستهایت...موهایت...
و آن بازوانه قوی و مردانه ات...
آری در این شب ها...
دلم بد جور هوایت را می کند...
هستی ولی...نمیبینی دلم را...
نمیبینی چشمان اشکیم را...
و به تنهایی میگزرد و غمی نیست در شب های دل گرفته...
دیدگاه ها (۲)

تلخ است...دردناک است...آری تلخ است حس کردن و دیدن دزدیدن نگ...

ای عاشقا...عاشقای پاییزی...یه روزی میگزری از یه خیابون و میش...

نگاهم که میکنی...قلبم پر تپش میشود...آنچنان که حس میکنم خودت...

عشقت اندوه را به من آموختو من قرن‌ها در انتظارِ زنی بودم که ...

فرزانه صیاد

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

چند پارتی جونگوون p۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط