پارت

#پارت57
(حسام)

با چشم دنبال مهسا گشتم یه گوشع نشستم بود سرشو پایین انداخته بود داشت با انگشتاش بازی میکرد یه لحظه دلم براش ضعف رفت.

دلم برای مظلومیتش سوخت ما باعث شدیم که مهسا اینجوری شه تقصیر ما بود کاش به عقب برمیگشتم جلوی اون اتفاق رو میگرفتم ولی افسوس که واسه پیشمونی دیره!

با صدای نگین به خودم اومدم: چته چرا به مهسا زل زدی؟!

سرمو طرفش چرخوندم بهش نگاه کردم.

حسام: به تو چه!

نگین: چی چیو به من چه اتفاقا خیلی هم به من ربط داره!

حسام: نگین حوصله تو ندارم خواهشا هیس شو.

سری تکون داد از جاش بلند شد رفت کنار مامانم نشست.

یاشار: میگما حسام!

حسام: هاان؟!

یه نگاه به مهسا انداخت: مهسا روز به روز خوشگل تر میشه من که خیلی تو کفشم، این مدت خوب بهت حال داده راضیش کن به منم حال بده.

با عصبانیت زل زدم بهش بین دندون های کلید شده گفتم: یه بار فقط یه بار دیگه حرفی که الان زدیو تکرار کن ببین چه بلایی سرت میارم.

دستاشو بالا برد: باشه باشه چرا میزنی!

حسام: فکر مهسا رو از سرت بیرون کن حق نداری بهش فکر کنی، کلا فکر کن مهسا نیست تو زندگیت.

دستمو گرفت دهنشو باز کنه با صدای مامان سرمو چرخونیدیم سمتش.

مامان: شما دو نفر چتونه!

یاشار: هیچ‌خاله جان مگه قرار بود چیزی بشه.داشتیم با هم حرف میزدیم.

مامان: حرف زدنتونم از آدم نمیره، آخه آدمای عادی اینجوری با هم حرف میزنن! من یه لحظه فکر کردم دارید دعوا میکنید.

برای اینکه مامان بیخیال شه.
حسام: خب مامان جان شما کی دیدید منو یاشار با هم دعوا کنیم!

مامان:باشه باشه تسلیم.

سرمو تکون دادم برگشتم سمت یاشار.
حسام: بار اخریه که دارم بهت میگم حق فکر کردن به مهسا هم نداری فهمیدی؟!

سرشو تکون سرمو برگردوندم به رو به رو‌نگاه کردم ، اما نگاه خیره یاشار رو خودم حس میکردم.

(مهسا)

زیر چشمی به حسام و یاشار نگاه کردم معلوم نبود چی داشتن باهم پیچ پیچ‌میکردن که خاله صداشون زد.

با صدای نگین به خودم اومدم اومد کنارم نشست:
مهسا؟!

مهسا:هان؟!

نگین: میگما این پسره حامد چند سالشه؟!

یه پوزخند بهش زدم: چرا از من میپرسی؟!

یه لبخند زد: چون حس میکنم یه رابطه هایی باهم دارید!

مهسا: حست کاملا اشتباه میکنه!

نگین: اینا واسم مهم نیست کمکم کن میخوام با حامد دوست شم.

نمیدونم چرا دلم با شنیدن این حرف دلم زیر رو شد. آب دهنمو قورت دادم
مهسا: به من چه اصلا بعدشم تو چرا به هر پسری میرسی میخوام باهاش دوست شی؟!

یه لبخند زد: خب من به این خوشگلی حیفه که پسرا ازش استفاده نکنند.

با تعجب بهش نگاه کردم: واقعا برات متاسفم که انقدر خودتو سبک میکنی واقعا متاسفم.

سرمو به نشونه‌ی تاسف تکون دادم از جام بلند شدم‌
دیدگاه ها (۱)

#پارت58 از جام بلند رو به همه گفتم: من خسته‌م میرم بخوابم شب...

#پارت59از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم، گوشی رو میز آرایش ...

#پارت56این دختر دیگه از کجا پیداش شد.دیشب حدود ساعت 11زنگ زد...

#پارت55از تاکسی پیاده شدیم. که صدای نگین بلند شدنگین: وای خد...

رمان بغلی من پارت ۵۷ارسلان: از اینه نگاهی به عقب کردم روی صن...

رمان بغلی من پارت ۵۹یاشار: اوخی منم اولش این بودم تو ام همین...

رمان بغلی من پارت ۴۷ارسلان: حله دیانا: آه آه فردا میخوای زن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط