پارت56
#پارت56
این دختر دیگه از کجا پیداش شد.
دیشب حدود ساعت 11زنگ زده میکه باید با من بیای بیرون اول نمیخواستم قبول کنم ولی انقدر سمج بازی درآورد که اخرش مجبور شدم قبول کنم.
حالا شماره منو از کجا آورده خدا میدونه.
کلافه پوفی کشیدم دستمو جلو تاکسی تکون دادم سوار ماشین شدم.
از ماشین پیاده شدم وارد کوچه شدم سرمو بلند کردم مهسا دو تا زن دیگه که ظهر باهاش بودن داشتن میرفتین خونه.
دختری که باهاشون بود سرشو برگردوند با دیدن من یه لبخند زد مانتو مهسا رو کشید.
مهسا با تعجب به دختره نگاه کرد نمیدونم دختره چی بهش گفت برگشت منو نگاه کرد.
مهسا: سلام اقا حامد خوب هستید؟
بهش نگاه کردم: ممنونم شما خوبید؟
مهسا: ممنون
خانوم میانسالی که باهاشون بود یه لبخند بهم زد: خوبی پسرم؟!
متقابلا یه لبخند زدم: ممنون.
خانوم میانسال: خب دخترا مزاحم این آقا هم نشیم بیان بریم.
دختره یه نگاه به من انداخت رو به خانومه گفت: شما از کجا میدونید مزاحمیم!
رو کرد سمت من: ما مزاحمیم آقا حامد؟
میخواستم جواب بدم که مهسا گفت..
مهسا: اه نگین بسه بیا بریم خسته شدیم.
رو کرد سمت من: خدانگهدار.
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه رفتن.
شونه ایی بالا انداختم چند دقیقه بعد از اونا به راهم ادامه دادم.
یه نگاه به در خونه مهسا اینا انداختم رفته بودن خونه. کلید رو از تو جیبم درآوردم در رو باز کردم وارد خونه شدم.
(مهسا)
رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کنم، من اخر از دست این دختره دیوونه میشم یعنی چی که جلوی حامد داره خودشیرینی میکنه!
داشتم دکمه های مانتومو باز میکردم در اتاق باز شد نگین اومد تو.
نگین: اوف امروز خیلی خسته شدیم دلم میخواد بخوابم.
یه نگاه بهش انداختم: خب بخواب کی جلوتو گرفته!
یه نگاه چپکی بهم انداخت:به تو چه.
مانتومو از تنم درآوردم تو کمد گذاشتم یه تونیک آستین سه ربع درآوردم.
نگین: میگما؟
کلافه گفتم: بفرما؟
نگین: حامد خوشگله هااا! خوشبحالت که همچنین همسایه ایی دارید!
مهسا: حامد به من هیچ ربطی نداره بعدشم چرا خوشبحال من؟
نگین: دیگه دیگه...
حوصله بحث باهاشو نداشتم پشتمو کردم بهش مشغول پوشیدن لباسم شدم.
از اتاق اومدم بیرون چشم تو چشم حسام شدم.
حسام: به سلام دختر خاله
سری واسش تکون دادم بی توجه بهشون رفتم تو آشپزخونه.
داشتن غذا ها رو میکشیدن.
مهسا: کاری هست من انجام بدم!
مامان: اره ، ژله ها رو ببر
سرمو تکون دادم از تو یخچال ژله ها رو برداشتم گذاشتم رو سفره میخواستم برم تو آشپزخونه باز، که در اتاقم باز شد نگین تو چارچوب در نمایان شد.
یه نگاه به دور بر انداخت با دیدن حسام جیغ خفیفی کشید.
نگین: وای حسام جون بالاخره اومدی؟؟.
حسام: بله مگه قرار بود نیام؟
نگین: نه بابا، خوش امدی عشقم.
حسام: ممنونم.
نگین: خب چ...
دیگه منتظر نموندم چی میگن رفتم آشپزخونه، هر دوشون آدمای مزخرفین.
بعد از خوردن شام ظرفا رو شستم میخواستم برم تو اتاقو که مامان اومد تو آشپزخونه!
مامان: مهسا الان نرو تو اتاقت زشته!
با تعجب پرسیدم: وا؟ چرا زشته؟!
مامان: خب دختر خوب الان چند روزه اینا اینجان پنج دقیقه نیومدی پیششون بشینی زشته الان فکر میکنن دوست نداری تو، تو جمع اونا باشی.
نتونستم حرف مامانو زمین بندازم سرمو تکون دادم رفتم تو هال یه گوشه نشستم
این دختر دیگه از کجا پیداش شد.
دیشب حدود ساعت 11زنگ زده میکه باید با من بیای بیرون اول نمیخواستم قبول کنم ولی انقدر سمج بازی درآورد که اخرش مجبور شدم قبول کنم.
حالا شماره منو از کجا آورده خدا میدونه.
کلافه پوفی کشیدم دستمو جلو تاکسی تکون دادم سوار ماشین شدم.
از ماشین پیاده شدم وارد کوچه شدم سرمو بلند کردم مهسا دو تا زن دیگه که ظهر باهاش بودن داشتن میرفتین خونه.
دختری که باهاشون بود سرشو برگردوند با دیدن من یه لبخند زد مانتو مهسا رو کشید.
مهسا با تعجب به دختره نگاه کرد نمیدونم دختره چی بهش گفت برگشت منو نگاه کرد.
مهسا: سلام اقا حامد خوب هستید؟
بهش نگاه کردم: ممنونم شما خوبید؟
مهسا: ممنون
خانوم میانسالی که باهاشون بود یه لبخند بهم زد: خوبی پسرم؟!
متقابلا یه لبخند زدم: ممنون.
خانوم میانسال: خب دخترا مزاحم این آقا هم نشیم بیان بریم.
دختره یه نگاه به من انداخت رو به خانومه گفت: شما از کجا میدونید مزاحمیم!
رو کرد سمت من: ما مزاحمیم آقا حامد؟
میخواستم جواب بدم که مهسا گفت..
مهسا: اه نگین بسه بیا بریم خسته شدیم.
رو کرد سمت من: خدانگهدار.
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه رفتن.
شونه ایی بالا انداختم چند دقیقه بعد از اونا به راهم ادامه دادم.
یه نگاه به در خونه مهسا اینا انداختم رفته بودن خونه. کلید رو از تو جیبم درآوردم در رو باز کردم وارد خونه شدم.
(مهسا)
رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کنم، من اخر از دست این دختره دیوونه میشم یعنی چی که جلوی حامد داره خودشیرینی میکنه!
داشتم دکمه های مانتومو باز میکردم در اتاق باز شد نگین اومد تو.
نگین: اوف امروز خیلی خسته شدیم دلم میخواد بخوابم.
یه نگاه بهش انداختم: خب بخواب کی جلوتو گرفته!
یه نگاه چپکی بهم انداخت:به تو چه.
مانتومو از تنم درآوردم تو کمد گذاشتم یه تونیک آستین سه ربع درآوردم.
نگین: میگما؟
کلافه گفتم: بفرما؟
نگین: حامد خوشگله هااا! خوشبحالت که همچنین همسایه ایی دارید!
مهسا: حامد به من هیچ ربطی نداره بعدشم چرا خوشبحال من؟
نگین: دیگه دیگه...
حوصله بحث باهاشو نداشتم پشتمو کردم بهش مشغول پوشیدن لباسم شدم.
از اتاق اومدم بیرون چشم تو چشم حسام شدم.
حسام: به سلام دختر خاله
سری واسش تکون دادم بی توجه بهشون رفتم تو آشپزخونه.
داشتن غذا ها رو میکشیدن.
مهسا: کاری هست من انجام بدم!
مامان: اره ، ژله ها رو ببر
سرمو تکون دادم از تو یخچال ژله ها رو برداشتم گذاشتم رو سفره میخواستم برم تو آشپزخونه باز، که در اتاقم باز شد نگین تو چارچوب در نمایان شد.
یه نگاه به دور بر انداخت با دیدن حسام جیغ خفیفی کشید.
نگین: وای حسام جون بالاخره اومدی؟؟.
حسام: بله مگه قرار بود نیام؟
نگین: نه بابا، خوش امدی عشقم.
حسام: ممنونم.
نگین: خب چ...
دیگه منتظر نموندم چی میگن رفتم آشپزخونه، هر دوشون آدمای مزخرفین.
بعد از خوردن شام ظرفا رو شستم میخواستم برم تو اتاقو که مامان اومد تو آشپزخونه!
مامان: مهسا الان نرو تو اتاقت زشته!
با تعجب پرسیدم: وا؟ چرا زشته؟!
مامان: خب دختر خوب الان چند روزه اینا اینجان پنج دقیقه نیومدی پیششون بشینی زشته الان فکر میکنن دوست نداری تو، تو جمع اونا باشی.
نتونستم حرف مامانو زمین بندازم سرمو تکون دادم رفتم تو هال یه گوشه نشستم
۲۵.۶k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.