پسر آقای رییس
پسر آقای رییس
دخترم تو هم موافقی پدرت شورش را در آورده تا من را بگیرد؟! باور کن در استخوان مچ دستم یک زائده قلمبه در آمده آنقدر که برایت نامه نوشتم. پدرت هم پیشنهاد میدهد برایت تایپش کنم. اما من میدانم آنطوری نصفه شبها نامههایم را تحریف میکند و به نفع خودش تغییرش میدهد. چون پدرت زیر بار هیچکدام از ماجراهایی که برایت نوشتهام نمیرود؛ اما دایی امیدت را که سرم را تراشیده بود تا دختر بودنم را کمرنگ کند، شاهد میگیرم که وقتی آن روز از فوتبال برگشتیم، در خانه اتفاق جدیدی منتظرمان بود. در خانه را باز کردیم و مامان جیغ کشید با پاهای خاکیمان وارد خانه نشویم. تی زمین شور دست بابا بود و از آشپزخانه دوید کنار مامان و دو جفت دمپایی پلاستیکی پرت کرد طرفمان و گفت «اینارو بپوشید، دو ساعته خونه رو تی کشیدم!»
امید دمپاییاش را پوشید و طبق معمول دمپاییهایش را روی زمین کشید و خودش را چسباند به مامان و شبیه بچگیهایش نق زد«مامان این دخترت آبرو و غیرت مارو به باد داده.نداده؟» مامان امید را کنار زد و جیغ زد: «به من نچسب! برید لباس پلوخوریاتونو بپوشید.» از همین جمله مامان میشد فهمید چه کسی قرار است به خانهمان بیاید. آقای سلیمانی، رئیس مامان که همسایه آخرین طبقه آپارتمانمان هم بودند. من و امید فقط یک لباس پلوخوری در زندگیمان داشتیم که آن هم فقط برای وقتی بود که رئیس مامان به خانه ما میآمد. اگر هم خانهمان کرم نمیگذاشت همهاش را مدیون خانواده آقای سلیمانی بودیم که لطف میکردند هر چند وقت یکبار به خانهمان میآمدند و مجبور بودیم همه جا را از بالا تا پایین آب بکشیم. دمپاییهایم را پوشیدم و سراغ لباس پلوخوریام رفتم. یعنی یک کمد داشتم که اگر درش را باز میکردم فقط یک لباس در زیر لایههایی از پلاستیک به چوب لباسی آویزان بود. بابا وارد اتاقم شد و یک گلاهگیس انداخت توی بغلم. آمدم چیزی بگویم که مامان با طوطیاش از پشت سرم داد زد: «امشب شما عروس میشی تموم میشه میره.» دوباره دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم که مامان صدایش را یک هوا بالاتر برد و ادامه داد: «کلاهگیستم میپوشی!» امید خودش را انداخت وسط اتاق و بابا دسته تی را گرفت زیر گلویش و داد زد: «شما هم خفه» کلاهگیس در دستم برای عروسی مامان بود. موهای مصنوعی فرفری زرد رنگ با چتریهای پف کرده که مد دهه ۵۰ بود. کلاهگیس را روی سرم گذاشتم که زنگ در را زدند. در را که باز کردم پسری جلوی در ایستاده بود و یک بسته در دستش بود. گوشه چشمهایش شروع به زدن کرد و گفت «هیچی، هیچی، اشتباه شد.» سرش را انداخت پایین و رفت. در را بستم که دوباره کوبانده شد. آقای سلیمانی و زنش با یک سبد گل جلوی در ایستاده بودند. سلیمانی تیک داشت و هر چند دقیقه یکبار یکهو میآمد جلو و آدمیزاد وحشت برش میداشت؛ میخواهد تعرضی کند. سرش را آورد جلو و خودم را کشیدم عقب و خانم سلیمانی گفت «عروس گلم! خانمم، عسلم، جان جان» همیشه این کلمات را که میشنوم آب توی دهانم جمع میشود و مزاجم بهم میریزد. با آن لباسهای پلنگی همیشگیاش صورتش را چسباند به صورتم و توی هوا یک ماچ رها کرد و وارد خانه شد. بابا امید را بسته بود به در کمد و آنقدر در کمد را باز و بسته کرده بود که امید از حال رفته بود. از اینکه پیدا کردن شوهرم دیگر تبدیل به یک کار گروهی شده بود کیف میکردم. آقای سلیمانی سبد گل را دست بابا داد و به خانمش اشاره کرد. زنش هم یک لپتاپ از کیفش درآورد و گذاشت توی بغل آقای سلیمانی. مامان و بابا که دقیقا شبیه هم به یک اندازه لبخند زده بودند پشت کمرم را فشار دادند تا بروم جلو. این اولینباری بود که خودم کارهای در شوهر پیدا کردن نبودم. لپتاپ روشن شد و خانم سلیمانی لبهای غنچهاش را باز کرد و گفت «اینم پسر گلم پویا!» آقای سلیمانی دوباره کلهاش را جلو آورد و گفت «از ۱۶سالگی کاناداست، میدونی که؟» تصویری روی لپتاپ آمد و پسری شروع به بای بای کردن کرد. دستم را برایش تکان دادم. چهار نفر پدر مادرها با صدای هماهنگی ذوق کردند و مامان بیشتر هلم داد به سمتشان. پسر ژولیدهای که داشت آدامس میجوید از پشت وبکمش گفت «سلام! مامی من یه دوست پیدا کردم» یک قدم رفتم عقب. میدانستم بدشانسم. ادامه داد «اسمش مایکله» دوباره رفتم جلو. خانم سلیمانی من را نشان داد و گفت: «پویا مامان، نامزدت داره نگات میکنه. ببین چی واست انتخاب کردم.» وسط حرفش داد زدم «موهام ولی کلاهگیسه!» مامان کوباند پشت کمرم. پویا به وبکم نزدیک شد و نگاهم کرد. لپتاپ را برداشتم و گفتم «منو نامزدم میریم تو اتاق صحبت کنیم. نامزد بریم؟» پویا گفت: «وات؟!» با پویا به اتاق رفتم و خانم سلیمانی دنبالم راه افتاد اما در را رویش بستم تا فکر نکند چون لباس پلنگی میپوشد موظف است مادرشوهرگری هم در بیاورد.
دخترم تو هم موافقی پدرت شورش را در آورده تا من را بگیرد؟! باور کن در استخوان مچ دستم یک زائده قلمبه در آمده آنقدر که برایت نامه نوشتم. پدرت هم پیشنهاد میدهد برایت تایپش کنم. اما من میدانم آنطوری نصفه شبها نامههایم را تحریف میکند و به نفع خودش تغییرش میدهد. چون پدرت زیر بار هیچکدام از ماجراهایی که برایت نوشتهام نمیرود؛ اما دایی امیدت را که سرم را تراشیده بود تا دختر بودنم را کمرنگ کند، شاهد میگیرم که وقتی آن روز از فوتبال برگشتیم، در خانه اتفاق جدیدی منتظرمان بود. در خانه را باز کردیم و مامان جیغ کشید با پاهای خاکیمان وارد خانه نشویم. تی زمین شور دست بابا بود و از آشپزخانه دوید کنار مامان و دو جفت دمپایی پلاستیکی پرت کرد طرفمان و گفت «اینارو بپوشید، دو ساعته خونه رو تی کشیدم!»
امید دمپاییاش را پوشید و طبق معمول دمپاییهایش را روی زمین کشید و خودش را چسباند به مامان و شبیه بچگیهایش نق زد«مامان این دخترت آبرو و غیرت مارو به باد داده.نداده؟» مامان امید را کنار زد و جیغ زد: «به من نچسب! برید لباس پلوخوریاتونو بپوشید.» از همین جمله مامان میشد فهمید چه کسی قرار است به خانهمان بیاید. آقای سلیمانی، رئیس مامان که همسایه آخرین طبقه آپارتمانمان هم بودند. من و امید فقط یک لباس پلوخوری در زندگیمان داشتیم که آن هم فقط برای وقتی بود که رئیس مامان به خانه ما میآمد. اگر هم خانهمان کرم نمیگذاشت همهاش را مدیون خانواده آقای سلیمانی بودیم که لطف میکردند هر چند وقت یکبار به خانهمان میآمدند و مجبور بودیم همه جا را از بالا تا پایین آب بکشیم. دمپاییهایم را پوشیدم و سراغ لباس پلوخوریام رفتم. یعنی یک کمد داشتم که اگر درش را باز میکردم فقط یک لباس در زیر لایههایی از پلاستیک به چوب لباسی آویزان بود. بابا وارد اتاقم شد و یک گلاهگیس انداخت توی بغلم. آمدم چیزی بگویم که مامان با طوطیاش از پشت سرم داد زد: «امشب شما عروس میشی تموم میشه میره.» دوباره دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم که مامان صدایش را یک هوا بالاتر برد و ادامه داد: «کلاهگیستم میپوشی!» امید خودش را انداخت وسط اتاق و بابا دسته تی را گرفت زیر گلویش و داد زد: «شما هم خفه» کلاهگیس در دستم برای عروسی مامان بود. موهای مصنوعی فرفری زرد رنگ با چتریهای پف کرده که مد دهه ۵۰ بود. کلاهگیس را روی سرم گذاشتم که زنگ در را زدند. در را که باز کردم پسری جلوی در ایستاده بود و یک بسته در دستش بود. گوشه چشمهایش شروع به زدن کرد و گفت «هیچی، هیچی، اشتباه شد.» سرش را انداخت پایین و رفت. در را بستم که دوباره کوبانده شد. آقای سلیمانی و زنش با یک سبد گل جلوی در ایستاده بودند. سلیمانی تیک داشت و هر چند دقیقه یکبار یکهو میآمد جلو و آدمیزاد وحشت برش میداشت؛ میخواهد تعرضی کند. سرش را آورد جلو و خودم را کشیدم عقب و خانم سلیمانی گفت «عروس گلم! خانمم، عسلم، جان جان» همیشه این کلمات را که میشنوم آب توی دهانم جمع میشود و مزاجم بهم میریزد. با آن لباسهای پلنگی همیشگیاش صورتش را چسباند به صورتم و توی هوا یک ماچ رها کرد و وارد خانه شد. بابا امید را بسته بود به در کمد و آنقدر در کمد را باز و بسته کرده بود که امید از حال رفته بود. از اینکه پیدا کردن شوهرم دیگر تبدیل به یک کار گروهی شده بود کیف میکردم. آقای سلیمانی سبد گل را دست بابا داد و به خانمش اشاره کرد. زنش هم یک لپتاپ از کیفش درآورد و گذاشت توی بغل آقای سلیمانی. مامان و بابا که دقیقا شبیه هم به یک اندازه لبخند زده بودند پشت کمرم را فشار دادند تا بروم جلو. این اولینباری بود که خودم کارهای در شوهر پیدا کردن نبودم. لپتاپ روشن شد و خانم سلیمانی لبهای غنچهاش را باز کرد و گفت «اینم پسر گلم پویا!» آقای سلیمانی دوباره کلهاش را جلو آورد و گفت «از ۱۶سالگی کاناداست، میدونی که؟» تصویری روی لپتاپ آمد و پسری شروع به بای بای کردن کرد. دستم را برایش تکان دادم. چهار نفر پدر مادرها با صدای هماهنگی ذوق کردند و مامان بیشتر هلم داد به سمتشان. پسر ژولیدهای که داشت آدامس میجوید از پشت وبکمش گفت «سلام! مامی من یه دوست پیدا کردم» یک قدم رفتم عقب. میدانستم بدشانسم. ادامه داد «اسمش مایکله» دوباره رفتم جلو. خانم سلیمانی من را نشان داد و گفت: «پویا مامان، نامزدت داره نگات میکنه. ببین چی واست انتخاب کردم.» وسط حرفش داد زدم «موهام ولی کلاهگیسه!» مامان کوباند پشت کمرم. پویا به وبکم نزدیک شد و نگاهم کرد. لپتاپ را برداشتم و گفتم «منو نامزدم میریم تو اتاق صحبت کنیم. نامزد بریم؟» پویا گفت: «وات؟!» با پویا به اتاق رفتم و خانم سلیمانی دنبالم راه افتاد اما در را رویش بستم تا فکر نکند چون لباس پلنگی میپوشد موظف است مادرشوهرگری هم در بیاورد.
۴.۷k
۱۱ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.