خانهی ما در یک محلهی قدیمی بود معماری خانه مان برمیگش

خانه‌ی ما در یک محله‌ی قدیمی بود، معماریِ خانه مان برمیگشت به چهل پنجاه سال قبل، از آن خانه های دنج که اتاق اتاق بود، و وسطِ حیاط حوض داشت، حوضی که تابستان ها پر میشد از هندوانه و ماهی های قرمز!
شب ها با اهلِ خانه روی تختِ کنار درخت گردو مینشستیم و از هر دری حرف میزدیم، آقا جان گاهی که حوصله اش سر جایش بود برایمان مولوی میخواند ، گاهی سعدی ، گاهی هم  قصه‌ی عاشق شدنش را برایمان میگفت...
اهالیِ محله مان همه با ما آشنا بودند، از درِ خانه که پایت را بیرون میگذاشتی همه با روی خوش سلامت میکردند، اگر شبی ناخوش بودی احوالت را میگرفتند و شده با یک پلاستیک سیب به ملاقاتت می آمدند ...
انگار همخونت بودند،
برایشان مهم بودی، برایت مهم بودند!
اما حالا دیگر نه از خانه های قدیمی خبری هست نه آن مردمِ همدرد
دیگر حوضی وسط حیاط ها نیست تا کنارش وضویی بگیری، هندوانه ای خنک کنی، یا مشت مشت آب بپاشی به خواهرت و او از حرص دنبالت کند و تو قاه قاه بخندی!
همین دلخوشی های کوچک هم دیگر نیست...
از همان زمانی که پدر بزرگ برای همیشه از کنارمان رفت و ماهم دیگر محله‌ی قدیمی را ترک کردیم، تمامِ خاطرات و روزهای خوبمان همان جا، جا ماند و با چمدانی از غریبگی به خانه ای که هیچ شباهتی به روزهای کودکی نداشت کوچ کردیم و همسایه هایمان را دیگر همسایه ندیدیم!

#محله_قدیمی

🧡پ.ن🧡
ما را همین دل خوشی های کم بس است...


@baharnarengpoem
دیدگاه ها (۳)

| فروغ_ شاملو |:در میان مردهای جهان مردی را می‌شناسمکه مثل م...

محرم ماه غم نیست ماه عشق است محرم مَحرم درد حسین است… آنان ک...

طلا، مچاله‌اش هم طلاست، کثیفش هم طلاست، بریده و شکسته و از ه...

ای واژه خجسته آزادی!با این همه خطابا این همه شکست که ماراستآ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط