.
.
.
رود اشکم که به دریاچه غم می ریزد
خوابم از حالت چشم تو به هم می ریزد
گریه ام مثل خودم، مثل غمم تکراری ست
بسته خالی قرصم پُر از بیداری ست
بسته خالی یک پنجره در دیوارش
بسته خالی یک زن وسط سیگارش
بسته خالی خورشید به شب تن داده
بسته خالی یک خانه دورافتاده
بسته خالی یک عاشق جنجالی تر
بسته خالی یک صندلی خالی تر
بسته خالی تبعید که در سیبت بود
بسته خالی پاییز که در جیبت بود
مرگ، پیغام تو در گوشی خاموشم بود
بسته خالی قرصی که در آغوشم بود
قفل بودم وسط تخت به زندانی که
زدم از خانه به کوچه به خیابانی که
دور دنیای تو هی آجر و آهن چیده
همه شهر در آن عق شده و گندیده
از شلوغی جهان حوصله اش سر رفته
همه شهر دو تا پا شده و در رفته
بوق ماشین و سر گیج من و کوچه هیز
دلم آشوب شده از خودم و از همه چیز
فکر یک صندلی پُرشده توی اتوبوس
فکر گلهای پلاسیده ماشین عروس
زن که در چادر مشکیش به شب افتاده
بچه ای خسته که از راه، عقب افتاده
مغز درمانده خالی شده بی ایده
مرد با عقربه روی مچش خوابیده
منم و زندگی پُر شده با تصویرم
یک شب از خواب بدت می پرم و می میرم
منم و عکس مچاله شده در دستی که
منم و عشق که خوردیم به بن بستی که
خانه با سردی دیوار هماغوشم کرد
از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد
قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود
جسدی آن طرف پنجره مدفون شده بود
جسد زندگی کرده شده با غمها
جسد زل زده به چشم ِ تر آدمها
جسد خاطره هایی که کبودم کردند
مثل سیگار به لب برده و دودم کردند
جسدی که شبح یک زن دیگر می شد
جسد روز و شبی که بد و بدتر می شد
جسد یک زن خوشبخت یقیناً خوشبخت
بسته خالی سیگارم و قرصت در تخت
جیغ خاموشی رویای تو و مهتابی
با خودت غلت زدن در وسط بی خوابی
با تنی خسته که آمیزه ای از لرز و تب است
در شبی تیره که از ثانیه هایش عقب است
در شبی از تو و کابوس تو طولانی تر
در شبی تیره که هر کار کنی باز شب است... .
.
#فاطمه_اختصاری
.
رود اشکم که به دریاچه غم می ریزد
خوابم از حالت چشم تو به هم می ریزد
گریه ام مثل خودم، مثل غمم تکراری ست
بسته خالی قرصم پُر از بیداری ست
بسته خالی یک پنجره در دیوارش
بسته خالی یک زن وسط سیگارش
بسته خالی خورشید به شب تن داده
بسته خالی یک خانه دورافتاده
بسته خالی یک عاشق جنجالی تر
بسته خالی یک صندلی خالی تر
بسته خالی تبعید که در سیبت بود
بسته خالی پاییز که در جیبت بود
مرگ، پیغام تو در گوشی خاموشم بود
بسته خالی قرصی که در آغوشم بود
قفل بودم وسط تخت به زندانی که
زدم از خانه به کوچه به خیابانی که
دور دنیای تو هی آجر و آهن چیده
همه شهر در آن عق شده و گندیده
از شلوغی جهان حوصله اش سر رفته
همه شهر دو تا پا شده و در رفته
بوق ماشین و سر گیج من و کوچه هیز
دلم آشوب شده از خودم و از همه چیز
فکر یک صندلی پُرشده توی اتوبوس
فکر گلهای پلاسیده ماشین عروس
زن که در چادر مشکیش به شب افتاده
بچه ای خسته که از راه، عقب افتاده
مغز درمانده خالی شده بی ایده
مرد با عقربه روی مچش خوابیده
منم و زندگی پُر شده با تصویرم
یک شب از خواب بدت می پرم و می میرم
منم و عکس مچاله شده در دستی که
منم و عشق که خوردیم به بن بستی که
خانه با سردی دیوار هماغوشم کرد
از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد
قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود
جسدی آن طرف پنجره مدفون شده بود
جسد زندگی کرده شده با غمها
جسد زل زده به چشم ِ تر آدمها
جسد خاطره هایی که کبودم کردند
مثل سیگار به لب برده و دودم کردند
جسدی که شبح یک زن دیگر می شد
جسد روز و شبی که بد و بدتر می شد
جسد یک زن خوشبخت یقیناً خوشبخت
بسته خالی سیگارم و قرصت در تخت
جیغ خاموشی رویای تو و مهتابی
با خودت غلت زدن در وسط بی خوابی
با تنی خسته که آمیزه ای از لرز و تب است
در شبی تیره که از ثانیه هایش عقب است
در شبی از تو و کابوس تو طولانی تر
در شبی تیره که هر کار کنی باز شب است... .
.
#فاطمه_اختصاری
۲.۹k
۲۲ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.