یک افسانه ی صحرایی ،
یک افسانهی صحرایی ،
از مردی میگوید که میخواست به واحهی دیگری مهاجرت کند
و شروع کرد به بار کردنِ شترش ...
فرشهایش ،
لوازم پخت و پز ،
صندوقهای لباسش را بار کرد و حیوان همه را پذیرفت ...
وقتی میخواستند به راه بیفتند ،
مرد پَرِ آبی زیبایی را به یاد آورد که پدرش به او داده بود ...
پر را برداشت و بر پشتِ شتر گذاشت؛
اما با این کار ،
جانور زیر بار تاب نیاورد و جان سپرد ...
حتما مرد فکر کرده است ،
شتر من حتی نتوانست وزن یک پر را تحمل کند ...
گاهی ما هم در مورد دیگران همین طور فکر میکنیم ،
نمیفهمیم که شوخی کوچک ما ،
شاید همان قطرهای بوده است
که جامی پُر از درد و رنج را لبریز کرده ...👌🏻
از مردی میگوید که میخواست به واحهی دیگری مهاجرت کند
و شروع کرد به بار کردنِ شترش ...
فرشهایش ،
لوازم پخت و پز ،
صندوقهای لباسش را بار کرد و حیوان همه را پذیرفت ...
وقتی میخواستند به راه بیفتند ،
مرد پَرِ آبی زیبایی را به یاد آورد که پدرش به او داده بود ...
پر را برداشت و بر پشتِ شتر گذاشت؛
اما با این کار ،
جانور زیر بار تاب نیاورد و جان سپرد ...
حتما مرد فکر کرده است ،
شتر من حتی نتوانست وزن یک پر را تحمل کند ...
گاهی ما هم در مورد دیگران همین طور فکر میکنیم ،
نمیفهمیم که شوخی کوچک ما ،
شاید همان قطرهای بوده است
که جامی پُر از درد و رنج را لبریز کرده ...👌🏻
۶.۵k
۰۱ آبان ۱۴۰۰