آفتاب که سر روی شانه ی مغرب گذاشت

❄ ️❄ ️❄ ️

آفتاب که سر روی شانه ی مغرب گذاشت
برو پشت پنجره
درست همانجا که شانه به شانه،دانه های برف را از آغوش ابر،تا بوسه ی پیاده رو تماشا میکردیم!
چشمهایت را ببند و
با من سخن بگو؛
بگو دوستم داری...
از خاطراتمان بگو!
از عشق بازی های شورانگیز!
گرگم به هوا روی تخت خواب دو نفره!
از دکمه هایی که به جای باز شدن گم شد!
گره ی کور انگشت هایمان!
از بوسه های کش دار
چشم های خیره
از طعم گس بوسه ی پس از شراب!
سیگار گیج و مست بین لبهایمان!
کبودی و خنده ی از ته دل!
تو بگو و بگو و...
لبخند بزن!
حالا چشمهایت را اگر باز کنی؛
پنجره را خیس از عرق شرم میبینی
روی همین شیشه ی بخار گرفته ی هوس باز...
بنویس جایم خالی!
این وقت ها...
هنوز میتوانم یک بوسه،به زنجیر گلوبندت بیاویزم!
به همین محالی
به همین شیرینی!


#نامه_های_سوخته

❄ ️❄ ️❄ ️
دیدگاه ها (۴۲)

تو رفته ای و اما همه چیز خوب است!من تنها نیستم!زیر چشمهایم گ...

تو مرا فراموش میکنیزنی را که در آغوشِ اَمن و مهربانت گُم شد...

سلللللللللللللللللامدوستان عزیزم امروز هم تولد یکی از خواهرا...

فرقی ندارد کجایی،اما...دلت که هوایم را کردگل های حیاط را صدا...

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا م...

پدر ناتنی من...part:³⁴𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:ولی...حق...من....نمیتونم...حق....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط