تو مرا فراموش میکنی
تو مرا فراموش میکنی
زنی را که در آغوشِ اَمن و مهربانت گُم شد
زنی که بویِ عمقِ گرفتاری هایت او را مست میکرد
زنی که حوّایِ پلید روزگارت شده بود
زنی که دنیایش را به نِگاهَت باخته بود...
تو مرا فراموش میکنی
من تو را فراموش میکنم
مردی که روزی در میانِ دود و قهقهه به آشنایی با من آمدی
مردی که عاشقت نبودم، عاشقَم کردی
مردی که خوشبختی اش فقط در خنده هایِ من خلاصه میشد
مردی که شبی مردانگی اش را به اشک چشم هایم باخته بود...
من تو را فراموش میکنم
تو مرا فراموش میکنی
و سالها بَعد ، سالهای دور...
در یک شب سرد زمستانی
مثلاً ساعتِ یازدهِ شبِ بیست و پنجِ بهمن
دلمان هوایِ قهوه هایِ تلخ کافه ی همیشگیمان را میکند
یا مثلاً دلم هوایِ همیشگیِ چهار هزار تومانیمان را میکند
بی اختیار سرازیر میشویم بِسَمتِ کافه ی دنج و هزاران خاطره
طبقِ عادت، در راه دستانم میلرزند و با وجودِ سرمایِ سَگ کُش
شیشه ی ماشینم پایین است
و با انگُشترِ یادگاری ات که همیشه در دستِ چَپَم خودنمایی میکند بازی میکنم
طبقِ عادت پُشتِ هم سیگار میکشی و گردنبدِ حاویِ عشقمان
زیرِ گلویت برق میزند و دیوانه وار پدالِ گاز را میفِشاری
به کافه که میرسم نه هیچ حسِ عجیبی دارم نه حضورت را احساس میکنم
تو سالهاست برایَم نَشُدَنی ترین اتفاقی!
در کافه نشسته ای و سرت با گوشی ات گرم است
زنگوله ی کوچکِ بالای ورودی سر و صدا میکند
آرام سَرَت را بالا می آوری
چشم در چشمِ زنی که در آستانه ی در ایستاده
و آوارِ خاطرات روی سَرِمان میریزد...
زمان دوباره دیوانه میشود و لحظه ی تلاقیِ نگاهمان به اندازه ی ده بیست ثانیه طول میکشد
روبرویت مینشینم
انگار نه انگار که سالها گذشته باشد
دوباره همان بچه های بیست و چند ساله ی لجباز میشویم
و از اینهمه سال میگوییم
از سالهایی که نبودم و گذراندی
از اینکه چقدر گریه کردی در نبودن هایم
از اینکه دستِ سردِ روزگار چگونه بیرحمانه راهِمان را از هم جدا کرد
میگویی بعد از جدایی چطور نابود شدی و در آغوشِ هر دیوانه
چطور به یادِ من اشک شدی، درد شدی
میگویی ده ها نفر آمدند و رفتند و هیچکدام برای تو
من نشدند
میگویی که شب های زیادی جان کندی تا صبح شود
جان کندی به یادِ تمامِ روزهایی که بودم
به یادِ اخم ها و بهانه گرفتن های گاه و بی گاهم
به یادِ جوک های بی مزه و گریه های بی دلیل ام
بیادِ چالِ کَمرم، دستهای همیشه یخ کرده ام...
میگویم چطور با رفتنت، با خاک یکسانم کردی
میگویم که با بوسه های هر غریبه، چطور یادِ چشمهایت و نگاهِ غمگین ات بیچاره ام کرد
میگویم که در نبودِ تو، روزهای بسیاری خنده به لب هایم حرام شد
و هر شب اشک و غصه خوابِ آرام را از من گرفت
میگویم همان چند سالِ پیش که وانمود میکردم بدونِ تو حالم خوب است
چقدر مشت به دیوار و دَر میکوبیدم و جیغ میکشیدم و با التماس تو را از خدا میخواستم
میگویم که میلیون ها بار با آهنگِ همیشگیمان به یادِ سلامِ اول و خداحافظی آخرمان، به جنون رسیدم
میگویم دلم تنگ شده روزی ده بار تورا حرص بدهم و فریاد بزنی که
"اِلی! توروخـُـــــدا بس کن!"
میگویی و میگویم...
ساعت نزدیکِ یک نیمه شب است
کافه چی دیگر کلافه شده..
از کافه بیرون میزنیم
یک بارِ دیگر روبروی هم
چشم در چشم، اعتراف به عاشقی میکنیم
یک بارِ دیگر در نگاهِ هم غرق میشویم
در آغوشِ تبدارِ هم گُم میشویم
و به نفسهای تند و بیتابِ یکدیگر جان میبازیم..
یک بار دیگر روی پنجه ی پا می آیم و گونه ات را آرام میبوسم
با هم میگوییم
"مواظبِ خودت باش!"
و چون با هم گفته ایم به رَسمِ عاداتِ قدیمی،
انگشتِ کوچکمان را به هم گره میزنیم
موهایت را، که حالا دیگر جوگندمی شده
از روی پیشانی ات کنار میزنم
و چند ثانیه به چشم های خرمایی ات خیره نگاه میکنم
به خانه برمیگردی
به خانه برمیگردم
سیل خاطرات روی سر و صورتمان میریزد و تا آخرِ عُمر یقه مان را ول نمیکند
نمیدانم!
شاید هم اصلاً آن روزها حتی اسمِ هم را بخاطر نیاوریم!
شاید آن شب با همسرت مَستِ مَست... عشقبازی میکنی
و من در خانه ی مردی که دوستم دارد، برای کودکِ چهار ساله ام لالایی میخوانم
"لالایی کن بخواب ، خوابت قشنگه
گل مهتاب شبا هزار تا رنگه
یه وقت بیدار نشی از خواب قِصه
یه وقت پا نذاری تو شهر غُصه..."
یا اصلاً شاید هم سالها بَعد در این شب، لباسِ سفید عروس را برای تو پوشیدم و با تو عاشقانه رقصیدم و هر دو به روزهایِ نکبتی که از دوریِ هم گذراندیم قهقهه سر دادیم
نمیدانم
نمیدانم سرنوشت چه بازی های دیگری در سر دارد
دیگر هیچ چیز نمیدانم..
فقط میدانم که روزی
به سرنوشت باختیم و از آن به بعد
سوختیم و هرگز زندگی نکردیم
ما فقط زنده بودیم و عمر را گذراندیم
جایی شنیده بودم
"عشق یعنی حالت خوب باشه"
ای کاش حال خوب را از هردومان دریغ نمیکردی
کاش به قسمت و سرنوشت، عشقمان را نمیباختیم...
ای کاش نمیباختی مَردِ
زنی را که در آغوشِ اَمن و مهربانت گُم شد
زنی که بویِ عمقِ گرفتاری هایت او را مست میکرد
زنی که حوّایِ پلید روزگارت شده بود
زنی که دنیایش را به نِگاهَت باخته بود...
تو مرا فراموش میکنی
من تو را فراموش میکنم
مردی که روزی در میانِ دود و قهقهه به آشنایی با من آمدی
مردی که عاشقت نبودم، عاشقَم کردی
مردی که خوشبختی اش فقط در خنده هایِ من خلاصه میشد
مردی که شبی مردانگی اش را به اشک چشم هایم باخته بود...
من تو را فراموش میکنم
تو مرا فراموش میکنی
و سالها بَعد ، سالهای دور...
در یک شب سرد زمستانی
مثلاً ساعتِ یازدهِ شبِ بیست و پنجِ بهمن
دلمان هوایِ قهوه هایِ تلخ کافه ی همیشگیمان را میکند
یا مثلاً دلم هوایِ همیشگیِ چهار هزار تومانیمان را میکند
بی اختیار سرازیر میشویم بِسَمتِ کافه ی دنج و هزاران خاطره
طبقِ عادت، در راه دستانم میلرزند و با وجودِ سرمایِ سَگ کُش
شیشه ی ماشینم پایین است
و با انگُشترِ یادگاری ات که همیشه در دستِ چَپَم خودنمایی میکند بازی میکنم
طبقِ عادت پُشتِ هم سیگار میکشی و گردنبدِ حاویِ عشقمان
زیرِ گلویت برق میزند و دیوانه وار پدالِ گاز را میفِشاری
به کافه که میرسم نه هیچ حسِ عجیبی دارم نه حضورت را احساس میکنم
تو سالهاست برایَم نَشُدَنی ترین اتفاقی!
در کافه نشسته ای و سرت با گوشی ات گرم است
زنگوله ی کوچکِ بالای ورودی سر و صدا میکند
آرام سَرَت را بالا می آوری
چشم در چشمِ زنی که در آستانه ی در ایستاده
و آوارِ خاطرات روی سَرِمان میریزد...
زمان دوباره دیوانه میشود و لحظه ی تلاقیِ نگاهمان به اندازه ی ده بیست ثانیه طول میکشد
روبرویت مینشینم
انگار نه انگار که سالها گذشته باشد
دوباره همان بچه های بیست و چند ساله ی لجباز میشویم
و از اینهمه سال میگوییم
از سالهایی که نبودم و گذراندی
از اینکه چقدر گریه کردی در نبودن هایم
از اینکه دستِ سردِ روزگار چگونه بیرحمانه راهِمان را از هم جدا کرد
میگویی بعد از جدایی چطور نابود شدی و در آغوشِ هر دیوانه
چطور به یادِ من اشک شدی، درد شدی
میگویی ده ها نفر آمدند و رفتند و هیچکدام برای تو
من نشدند
میگویی که شب های زیادی جان کندی تا صبح شود
جان کندی به یادِ تمامِ روزهایی که بودم
به یادِ اخم ها و بهانه گرفتن های گاه و بی گاهم
به یادِ جوک های بی مزه و گریه های بی دلیل ام
بیادِ چالِ کَمرم، دستهای همیشه یخ کرده ام...
میگویم چطور با رفتنت، با خاک یکسانم کردی
میگویم که با بوسه های هر غریبه، چطور یادِ چشمهایت و نگاهِ غمگین ات بیچاره ام کرد
میگویم که در نبودِ تو، روزهای بسیاری خنده به لب هایم حرام شد
و هر شب اشک و غصه خوابِ آرام را از من گرفت
میگویم همان چند سالِ پیش که وانمود میکردم بدونِ تو حالم خوب است
چقدر مشت به دیوار و دَر میکوبیدم و جیغ میکشیدم و با التماس تو را از خدا میخواستم
میگویم که میلیون ها بار با آهنگِ همیشگیمان به یادِ سلامِ اول و خداحافظی آخرمان، به جنون رسیدم
میگویم دلم تنگ شده روزی ده بار تورا حرص بدهم و فریاد بزنی که
"اِلی! توروخـُـــــدا بس کن!"
میگویی و میگویم...
ساعت نزدیکِ یک نیمه شب است
کافه چی دیگر کلافه شده..
از کافه بیرون میزنیم
یک بارِ دیگر روبروی هم
چشم در چشم، اعتراف به عاشقی میکنیم
یک بارِ دیگر در نگاهِ هم غرق میشویم
در آغوشِ تبدارِ هم گُم میشویم
و به نفسهای تند و بیتابِ یکدیگر جان میبازیم..
یک بار دیگر روی پنجه ی پا می آیم و گونه ات را آرام میبوسم
با هم میگوییم
"مواظبِ خودت باش!"
و چون با هم گفته ایم به رَسمِ عاداتِ قدیمی،
انگشتِ کوچکمان را به هم گره میزنیم
موهایت را، که حالا دیگر جوگندمی شده
از روی پیشانی ات کنار میزنم
و چند ثانیه به چشم های خرمایی ات خیره نگاه میکنم
به خانه برمیگردی
به خانه برمیگردم
سیل خاطرات روی سر و صورتمان میریزد و تا آخرِ عُمر یقه مان را ول نمیکند
نمیدانم!
شاید هم اصلاً آن روزها حتی اسمِ هم را بخاطر نیاوریم!
شاید آن شب با همسرت مَستِ مَست... عشقبازی میکنی
و من در خانه ی مردی که دوستم دارد، برای کودکِ چهار ساله ام لالایی میخوانم
"لالایی کن بخواب ، خوابت قشنگه
گل مهتاب شبا هزار تا رنگه
یه وقت بیدار نشی از خواب قِصه
یه وقت پا نذاری تو شهر غُصه..."
یا اصلاً شاید هم سالها بَعد در این شب، لباسِ سفید عروس را برای تو پوشیدم و با تو عاشقانه رقصیدم و هر دو به روزهایِ نکبتی که از دوریِ هم گذراندیم قهقهه سر دادیم
نمیدانم
نمیدانم سرنوشت چه بازی های دیگری در سر دارد
دیگر هیچ چیز نمیدانم..
فقط میدانم که روزی
به سرنوشت باختیم و از آن به بعد
سوختیم و هرگز زندگی نکردیم
ما فقط زنده بودیم و عمر را گذراندیم
جایی شنیده بودم
"عشق یعنی حالت خوب باشه"
ای کاش حال خوب را از هردومان دریغ نمیکردی
کاش به قسمت و سرنوشت، عشقمان را نمیباختیم...
ای کاش نمیباختی مَردِ
۱۴۶
۲۱ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.