چهره را صیقلی از آتش می ساختهای

چهره را صیقلی از آتش می ساخته‌ای
خبر از خویش نداری که چه پرداخته‌ای

ای بسا خانه‌ی تقوی که رسیده است به آب
تا ز منزل عرق‌آلود برون تاخته‌ای

در سر کوی تو چندان که نظر کار کند
دل و دین است که بر یکدِگر انداخته‌ای

مگر از آب کنی آینه دیگر، ورنه
هیچ آیینه نمانده ست که نگداخته‌ای

چون ز حال دل صاحب نظرانی غافل؟
تو که در آینه با خویش نظر باخته‌ای

تو که از ناز به عشاق نمی پردازی
صد هزار آینه هر سوی چه پرداخته‌ای؟

نیست یک سرو درین باغ به رعنایی تو
بس که گردن به تماشای خود افراخته‌ای

آتشی را که از آن طور به زنهار آید
در دل صائب خونین جگر انداخته‌ای

برخوری چون رهی از ساغر معنی #صائب
که درین تازه غزل، شیشه تهی ساخته‌ای

#صائب_تبریزی
دیدگاه ها (۰)

جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست

عشق یکرنگی تقاضا می‌کند این روشن استورنه شمع آتش چرا زد هم‌چ...

جهان مشت گل و دل حاصل اوستهمین یک قطره‌ی خون مشکل اوستنگاه م...

لبم از زمزمه‌ی یاد تو خاموش مبادغیر تمثال تو نقش ورق هوش مبا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط