جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست

ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست

نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست
غیر پیمودن باد هوس تو بادست

کار او دارد کموخته کار توست
زانک کار تو یقین کارگه ایجادست

آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
کآسمان هم‌چو زمین امر تو را منقادست

روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن
نه که امروز خماران تو را میعادست

آفتاب ار چه در این دور فریدست و وحید
شرقیانند که او در صفشان آحادست

خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند
هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست

می‌نهد بر لب خود دست دل من که خموش
این چه وقت سخن‌ست و چه گه فریادست

#مولانا
دیدگاه ها (۰)

عشق یکرنگی تقاضا می‌کند این روشن استورنه شمع آتش چرا زد هم‌چ...

سراغ یار می‌پرسم به هرکس می‌رسم امابه خود آهسته می‌گویم که ی...

چهره را صیقلی از آتش می ساخته‌ایخبر از خویش نداری که چه پردا...

جهان مشت گل و دل حاصل اوستهمین یک قطره‌ی خون مشکل اوستنگاه م...

آسمان را و زمین را خبرست و معلومکآسمان همچو زمین امر تو را م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط