part 65
part 65
تارا-سوار هواپیما شدیم شروع به حرکت کرد
احساس بی معنی بودن داشتم
باورم نمیشد حتی روز آخرم نیومد
یعنی اینقد ازم متنفر شده؟
شایدم واقعا اون دختره جام و پرکرده براش
پس اون همه حس خوب چیشد
کسی جات نمیگیره بریم کسی نمیاد جات چی
این بود عشق واقعی
این چه عشقیه که جز حسرت و دردسر برام چیزی نداشته
از پنجره به آسمون آبی
چشم دوختم
کاش میتونستم ذهن آدماروبخونم متوجه شم چی راجبم فکر میکنن
کاش آدما مثل آسمون صاف بود میشد فهمید چی تو سرشون میگذره
زندگی من پر شده بود از حسرت و کاش هایی که همشون و لجبازی درست کرده بود
اونقد با خودم فکر کردم که متوجه نشدم کی خوابم برد...
با صدای خلبان بلند شدم باورم نمیشه اینهمه خوابید باشم رو آسمون المان بودیم و آماده فرود مغزم به حدی خسته بوده که این تایم از خواب براش نیاز بوده
صندلیم و درست کردم و شال رو سرم هم درست کردم
هواپیما که فرود اومد پیاده شدم چمدون هارو تحویل گرفتم رفتم سمت هتلی که رزرو کرده بودم تا فردا برم خونه مو تحویل بگیرم
به هتل رسیدم سیمکارت قدیمی و در اوردم و سیمکارت جدیدم و انداختم هیچوقت دیگه نمی خواستم
برگردم به گذشته باید یه زندی جدید شروع می کردنم
به مامانم گفتم که رسیدم و بد اینستا گرامم و که پاک کرده بودم و دوباره نصب کردم یه اکانت جدید زدم
نمیخواستم دیگه تو اکانت قبلیم و خاطرات گذشتم باشم اصلا برام هم مهم نبود کی بهم چه پیامی داده
گوشیم گذاشتم کنار یه دوش گرفتم و لباس راحت پوشیدم یکم که گذشته رفتم بیرون
یه چرخی زدم یه شامی خوردم و باخودم
خلوت
کردم....
#علی_یاسینی#رمان#زخم_بازمن
تارا-سوار هواپیما شدیم شروع به حرکت کرد
احساس بی معنی بودن داشتم
باورم نمیشد حتی روز آخرم نیومد
یعنی اینقد ازم متنفر شده؟
شایدم واقعا اون دختره جام و پرکرده براش
پس اون همه حس خوب چیشد
کسی جات نمیگیره بریم کسی نمیاد جات چی
این بود عشق واقعی
این چه عشقیه که جز حسرت و دردسر برام چیزی نداشته
از پنجره به آسمون آبی
چشم دوختم
کاش میتونستم ذهن آدماروبخونم متوجه شم چی راجبم فکر میکنن
کاش آدما مثل آسمون صاف بود میشد فهمید چی تو سرشون میگذره
زندگی من پر شده بود از حسرت و کاش هایی که همشون و لجبازی درست کرده بود
اونقد با خودم فکر کردم که متوجه نشدم کی خوابم برد...
با صدای خلبان بلند شدم باورم نمیشه اینهمه خوابید باشم رو آسمون المان بودیم و آماده فرود مغزم به حدی خسته بوده که این تایم از خواب براش نیاز بوده
صندلیم و درست کردم و شال رو سرم هم درست کردم
هواپیما که فرود اومد پیاده شدم چمدون هارو تحویل گرفتم رفتم سمت هتلی که رزرو کرده بودم تا فردا برم خونه مو تحویل بگیرم
به هتل رسیدم سیمکارت قدیمی و در اوردم و سیمکارت جدیدم و انداختم هیچوقت دیگه نمی خواستم
برگردم به گذشته باید یه زندی جدید شروع می کردنم
به مامانم گفتم که رسیدم و بد اینستا گرامم و که پاک کرده بودم و دوباره نصب کردم یه اکانت جدید زدم
نمیخواستم دیگه تو اکانت قبلیم و خاطرات گذشتم باشم اصلا برام هم مهم نبود کی بهم چه پیامی داده
گوشیم گذاشتم کنار یه دوش گرفتم و لباس راحت پوشیدم یکم که گذشته رفتم بیرون
یه چرخی زدم یه شامی خوردم و باخودم
خلوت
کردم....
#علی_یاسینی#رمان#زخم_بازمن
۳.۱k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.