تکپارتی جنگکوک ( درخواستی)
تکپارتی جنگکوک (#درخواستی)
ویو ا. ت
سلام من کیم ا. ت هستم 19سالمه چند سالی است که پنهانی با جئون جنگکوک رابطه دارم و امروز بلخره جنگکوک میخواد بیاد خاستگاریم خیلی استرس دارم ولی متیرسم بابام جنگکوک رو رد کنه چون بابام خیلی حساس روم و الان وقتشه اماده شم یه دوش 10مینی گرفتم موهام رو خشک کردم یه ارایش ملایم کردم
و یه لباس شیک و زیبا پوشیدم
ویو جنگکوک
سلام من جئون جنگکوک هستم، 23سالمه چند سالی هست که پنهانی به کیم ا. ت رابطه دارم و امروز قراره برم خاستگاریش خیلی ذوق دارم الانم باید اماده میشدم رفتم حموم یه دوش گرفتم امدم بیرون موهام رو خشک کردم و یه لباس بسیار شیک و مجلسی و زیبا پوشیدم رفتم سوار ماشین شدم رفتم شیرینی و گل خریدم رفتم خونه ا. ت
ویو ا. ت
داشتم به مامانم کمک میکردم که صدای در رو شنیدم
(علامت ا. ت♡علامت جنگکوک☆علامت پدر ا. ت&علامت مادر ا. ت~)
♡من درو باز میکنم
رفتم در باز کردم دیدم جنگکوکه
☆اوه سلام خانوم کیم چه خوشگل شدی
♡سلام ممنون
&کیه
♡جنگکوک
~خب بگو بیاد تو
جنگکوک امد داخل
☆سلام خاله سلام عمو
&سلام( سرد)
~سلام پسرم
☆گل و شیرینی رو به مادر ا. ت دادم
~بشین
جنگکوک نشست روبه روی پدر ا. ت
&با چه جرعتی امدی خاستگاری دختر من
~عه عزیزم
☆من دخترتون رو خیلی دوست دارم میخوام باهاش ازدواج کنم
&پدر ا. ت یه سیلی به جنگکوک
&پسره هرزه با چه جرعتی این زر رو میزنی اشغال (داد)
♡بابا
&تو خفشو برو تو اتاقت
♡نمیخوام من جنگکوک رو دوست دارم میخوام باهاش ازدواج کنم
&پدر ا. ت یه سیلی محکم رو صورت ا. ت میزنه
&دختره هرزه خفه شو برو گمشو داخل اتاقت
♡چشم «گریه» ا. ت رفت داخل اتاقش
☆چجوری جرعت کردی زن منو بزنی *داد*
&(مشت میزنه تو صورت جنگکوک) دختر منو این شکلی صدا نزن هرزه احمق
پدر ا. ت جنگکوک رو از خونه میدازه بیرون
&برو گمشو حرومزاده
در محکم میبنده
~عزیزم اروم باش
&چجوری اروم باشم اون پسره هرزه میاد میگه من ا. ت رو دوست دارم
~نب دوسش داره گناه که نکرده
&دوست داشتن دختر من گناه
~چرا دوست داشتن دختر تو گناه دخترمون هم بلخره دل داره بلخره باید عاشق بشه باید ازدواج کنه ا. ت تاالان هیچی نگفته فقط به حرف تو گوش داده اون الان به سن قانونی رسیده خودش باید برا خودش تصمیم بگیره بعد چند سال یه پسری امده خاستگاری ا. ت این یه فرصته که دخترمون خوشبخت بشه (داد)
&چند لحضه ساکت میشه بعد میگه:
&باید فکر کنم
~خب فکراتو بکن
بعد دوهفته پدر ا. ت راضی میشه و ا. ت هم زنگ میزنه به جنگکوک
☆بله
♡سلام پدرم بلخره راضی شد (ذوق)
☆واقعا
♡اره فردا بیا خاستگاریم
☆اخ جون باشه فردا میام ا. ت دوست دارم بای
♡منم بای
خب جنگکوک میره خاستگاری ا. ت و اونا باهم ازدواج میکنن و زندگی خوبی رو سپری میکنن
پایان:)
ویو ا. ت
سلام من کیم ا. ت هستم 19سالمه چند سالی است که پنهانی با جئون جنگکوک رابطه دارم و امروز بلخره جنگکوک میخواد بیاد خاستگاریم خیلی استرس دارم ولی متیرسم بابام جنگکوک رو رد کنه چون بابام خیلی حساس روم و الان وقتشه اماده شم یه دوش 10مینی گرفتم موهام رو خشک کردم یه ارایش ملایم کردم
و یه لباس شیک و زیبا پوشیدم
ویو جنگکوک
سلام من جئون جنگکوک هستم، 23سالمه چند سالی هست که پنهانی به کیم ا. ت رابطه دارم و امروز قراره برم خاستگاریش خیلی ذوق دارم الانم باید اماده میشدم رفتم حموم یه دوش گرفتم امدم بیرون موهام رو خشک کردم و یه لباس بسیار شیک و مجلسی و زیبا پوشیدم رفتم سوار ماشین شدم رفتم شیرینی و گل خریدم رفتم خونه ا. ت
ویو ا. ت
داشتم به مامانم کمک میکردم که صدای در رو شنیدم
(علامت ا. ت♡علامت جنگکوک☆علامت پدر ا. ت&علامت مادر ا. ت~)
♡من درو باز میکنم
رفتم در باز کردم دیدم جنگکوکه
☆اوه سلام خانوم کیم چه خوشگل شدی
♡سلام ممنون
&کیه
♡جنگکوک
~خب بگو بیاد تو
جنگکوک امد داخل
☆سلام خاله سلام عمو
&سلام( سرد)
~سلام پسرم
☆گل و شیرینی رو به مادر ا. ت دادم
~بشین
جنگکوک نشست روبه روی پدر ا. ت
&با چه جرعتی امدی خاستگاری دختر من
~عه عزیزم
☆من دخترتون رو خیلی دوست دارم میخوام باهاش ازدواج کنم
&پدر ا. ت یه سیلی به جنگکوک
&پسره هرزه با چه جرعتی این زر رو میزنی اشغال (داد)
♡بابا
&تو خفشو برو تو اتاقت
♡نمیخوام من جنگکوک رو دوست دارم میخوام باهاش ازدواج کنم
&پدر ا. ت یه سیلی محکم رو صورت ا. ت میزنه
&دختره هرزه خفه شو برو گمشو داخل اتاقت
♡چشم «گریه» ا. ت رفت داخل اتاقش
☆چجوری جرعت کردی زن منو بزنی *داد*
&(مشت میزنه تو صورت جنگکوک) دختر منو این شکلی صدا نزن هرزه احمق
پدر ا. ت جنگکوک رو از خونه میدازه بیرون
&برو گمشو حرومزاده
در محکم میبنده
~عزیزم اروم باش
&چجوری اروم باشم اون پسره هرزه میاد میگه من ا. ت رو دوست دارم
~نب دوسش داره گناه که نکرده
&دوست داشتن دختر من گناه
~چرا دوست داشتن دختر تو گناه دخترمون هم بلخره دل داره بلخره باید عاشق بشه باید ازدواج کنه ا. ت تاالان هیچی نگفته فقط به حرف تو گوش داده اون الان به سن قانونی رسیده خودش باید برا خودش تصمیم بگیره بعد چند سال یه پسری امده خاستگاری ا. ت این یه فرصته که دخترمون خوشبخت بشه (داد)
&چند لحضه ساکت میشه بعد میگه:
&باید فکر کنم
~خب فکراتو بکن
بعد دوهفته پدر ا. ت راضی میشه و ا. ت هم زنگ میزنه به جنگکوک
☆بله
♡سلام پدرم بلخره راضی شد (ذوق)
☆واقعا
♡اره فردا بیا خاستگاریم
☆اخ جون باشه فردا میام ا. ت دوست دارم بای
♡منم بای
خب جنگکوک میره خاستگاری ا. ت و اونا باهم ازدواج میکنن و زندگی خوبی رو سپری میکنن
پایان:)
۲۱.۸k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.