P۳۱🌙🌸
P۳۱🌙🌸
جیمین«بهتر نیست که واقعا نامزد کنیم....هوم
هایمین«حالا من یه چیزی گفتم
جیمین«ولی فکر خوبیه هااا
هایمین«عههههه ول بريم چایی بخوریم..........رفتیم بیرون .....مادربزرگ چایی آورده بود گذاشته بود رو میز......نشستیم رو مبل
مادربزرگ«حالا توضیح بده
هایمین«خب شما تا اونجایی میدونید که مامانم دوباره ازدواج کردو ما رفتیم یه کشور دیگه...من بعد اون خواننده شدم و با جیمین و ۶نفر دیگه هم گروهی بودیم...بعد منو جیمین عاشق هم میشیم و نامزد میکنیم...دلیل دیر اومدنمون هم کار زیاد بود
مادربزرگ« معروفی مثل اِبی؟
هایمین«آره حتی بیشتر
مادربزرگ«آفرین به دخترم...میگم اگه خسته نیستی شب دایی و خاله هات رو دعوت کنیم شام...اونایی هم که یه شهر دیگن میگیم برا فردا بیان
هایمین«نه خسته نیستیم
مادربزرگ«چه بهتر بزار الان زنگ بزنم تا دیر نشده
هایمین«مادربزرگم زنگ زد به خاله ها و دایی ها و بچه هاشون و خلاصه همهی فامیلای نزدیکمون......
جیمین«من نمیفهمیدم هایمین و مادربزرگش چی میگن.....چرا فارسی یه طوریه.....«هایمین میشه هرچی گفتی ترجمه کنی؟
هایمین«باشه.....*همه رو ترجمه کرد
جیمین«باشه
مادربزرگ«ا.ت میای آشپز خونه کمکم کنی غذا بزارم
هایمین«باشه اومدم.......بلند شدم رفتم آشپز خونه .....
مادربزرگ«ا.ت چرا با یه چینی و جومونگ نامزد کردی
هایمین«مادر بزرگگگگگ ...اون نه چینیه نه جومونگ...اون کره ایه
مادربزرگ«حالا چه فرقی با چینی داره
هایمین«کلی فرق
مادربزرگ«حالا اینا رو ولش بیا غذا بپزیم....خب قرمه سبزی...سالاد...مرغ
هایمین«زیاد نیست؟
مادربزرگ«اشکال نداره فردا ناهارم میخوریم
هایمین«مشغول آشپزی شدیم.........ساعت ۷اینا لود که غذا ها همه پخته شدن و مهمونا خم کم کم اومدن......چقدر همه تغییر کرده بودن......کلی حرف زدیم.....ولی بعضی حرفا مثل تیر رفت توی قلبم.....
؟«چرا چینی؟
؟«پسر ایرانی قهطی بود
؟«با ۷تا پسررررر؟؟؟!!
هایمین«ناراحت بودم.....ولی به روی خودم نیاوردم.....وقتی مهمونا رفتن ساعت رو نگاه کردم.....ساعت ۱۲بود....جا انداختیم....من و جیمین اتاق و مادر بزرگم حال
جیمین«بهتر نیست که واقعا نامزد کنیم....هوم
هایمین«حالا من یه چیزی گفتم
جیمین«ولی فکر خوبیه هااا
هایمین«عههههه ول بريم چایی بخوریم..........رفتیم بیرون .....مادربزرگ چایی آورده بود گذاشته بود رو میز......نشستیم رو مبل
مادربزرگ«حالا توضیح بده
هایمین«خب شما تا اونجایی میدونید که مامانم دوباره ازدواج کردو ما رفتیم یه کشور دیگه...من بعد اون خواننده شدم و با جیمین و ۶نفر دیگه هم گروهی بودیم...بعد منو جیمین عاشق هم میشیم و نامزد میکنیم...دلیل دیر اومدنمون هم کار زیاد بود
مادربزرگ« معروفی مثل اِبی؟
هایمین«آره حتی بیشتر
مادربزرگ«آفرین به دخترم...میگم اگه خسته نیستی شب دایی و خاله هات رو دعوت کنیم شام...اونایی هم که یه شهر دیگن میگیم برا فردا بیان
هایمین«نه خسته نیستیم
مادربزرگ«چه بهتر بزار الان زنگ بزنم تا دیر نشده
هایمین«مادربزرگم زنگ زد به خاله ها و دایی ها و بچه هاشون و خلاصه همهی فامیلای نزدیکمون......
جیمین«من نمیفهمیدم هایمین و مادربزرگش چی میگن.....چرا فارسی یه طوریه.....«هایمین میشه هرچی گفتی ترجمه کنی؟
هایمین«باشه.....*همه رو ترجمه کرد
جیمین«باشه
مادربزرگ«ا.ت میای آشپز خونه کمکم کنی غذا بزارم
هایمین«باشه اومدم.......بلند شدم رفتم آشپز خونه .....
مادربزرگ«ا.ت چرا با یه چینی و جومونگ نامزد کردی
هایمین«مادر بزرگگگگگ ...اون نه چینیه نه جومونگ...اون کره ایه
مادربزرگ«حالا چه فرقی با چینی داره
هایمین«کلی فرق
مادربزرگ«حالا اینا رو ولش بیا غذا بپزیم....خب قرمه سبزی...سالاد...مرغ
هایمین«زیاد نیست؟
مادربزرگ«اشکال نداره فردا ناهارم میخوریم
هایمین«مشغول آشپزی شدیم.........ساعت ۷اینا لود که غذا ها همه پخته شدن و مهمونا خم کم کم اومدن......چقدر همه تغییر کرده بودن......کلی حرف زدیم.....ولی بعضی حرفا مثل تیر رفت توی قلبم.....
؟«چرا چینی؟
؟«پسر ایرانی قهطی بود
؟«با ۷تا پسررررر؟؟؟!!
هایمین«ناراحت بودم.....ولی به روی خودم نیاوردم.....وقتی مهمونا رفتن ساعت رو نگاه کردم.....ساعت ۱۲بود....جا انداختیم....من و جیمین اتاق و مادر بزرگم حال
۸۴.۱k
۲۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.