P30🌙🌸
P30🌙🌸
هایمین«نمیدونم منو یادشونه یا نه ولی بازم میخوام برم.......توی راه سرم رو شونه جیمین گذاشتم.......هنزفری گذاشتم.....آهنگ Dancing with your ghost پلی شد.....این آهنگ آرامش خاصی داشت.....مدتی همینطور بودیم که راننده گفت......
راننده«رسیدیم خانم.....
هایمین«کرایه رو پرداخت کردم و بعد پیاده شدیم.....هنوز مثل قبل بود......چمدون هارو برداشتیم و رفتیم.......زنگ در رو زدیم......
مادربزرگ«کیه؟
هایمین«منم
مادربزرگ«منم کیه؟
هایمین«ا.تم دختر.....حالا شناختید؟
مادربزرگ«آره بیا تو
هایمین«در باز شد......با جیمین وارد شدیم......مادر بزرگ اومده بود بیرون......بدو بدو رفتم سمتش و بغلش کردم......
مادربزرگ«دخترم دلم برات تنگ شده بود.....*گریه
هایمین«منم*گریه
مادربزرگ«چرا سری به مادر بزرگ پیرت نمیزدی
هایمین«توضیح میدم
مادربزرگ«اون پسر کیه؟
هایمین«به جیمین اشاره میکرد......حالا چی کار کنم......جیمین هیچ یادم نبود.......«خب راستش نامزدمه....لبخند زورکی
مادربزرگ«آها...بیاید تو
هایمین«رفتم کمک جیمین و چند تا چمدون برداشتم.....کفشامون رو در آوردیم و گذاشتیم جا کفشی.....رفتیم تو.....داخل خونه از چند سال پیش یه کمی تغییر کرده بود.....
مادر بزرگ«برید وسایل تون رو بزارید اتاق بیاید منم تا اون موقع براتون چایی میارم
هایمین«وسایل رو بردیم گذاشتیم اتاق......دونه به دونه رفتیم اتاق عوض کردیم.....خواستم برم بیرون که جیمین از پشت گرفتم......
هایمین«نمیدونم منو یادشونه یا نه ولی بازم میخوام برم.......توی راه سرم رو شونه جیمین گذاشتم.......هنزفری گذاشتم.....آهنگ Dancing with your ghost پلی شد.....این آهنگ آرامش خاصی داشت.....مدتی همینطور بودیم که راننده گفت......
راننده«رسیدیم خانم.....
هایمین«کرایه رو پرداخت کردم و بعد پیاده شدیم.....هنوز مثل قبل بود......چمدون هارو برداشتیم و رفتیم.......زنگ در رو زدیم......
مادربزرگ«کیه؟
هایمین«منم
مادربزرگ«منم کیه؟
هایمین«ا.تم دختر.....حالا شناختید؟
مادربزرگ«آره بیا تو
هایمین«در باز شد......با جیمین وارد شدیم......مادر بزرگ اومده بود بیرون......بدو بدو رفتم سمتش و بغلش کردم......
مادربزرگ«دخترم دلم برات تنگ شده بود.....*گریه
هایمین«منم*گریه
مادربزرگ«چرا سری به مادر بزرگ پیرت نمیزدی
هایمین«توضیح میدم
مادربزرگ«اون پسر کیه؟
هایمین«به جیمین اشاره میکرد......حالا چی کار کنم......جیمین هیچ یادم نبود.......«خب راستش نامزدمه....لبخند زورکی
مادربزرگ«آها...بیاید تو
هایمین«رفتم کمک جیمین و چند تا چمدون برداشتم.....کفشامون رو در آوردیم و گذاشتیم جا کفشی.....رفتیم تو.....داخل خونه از چند سال پیش یه کمی تغییر کرده بود.....
مادر بزرگ«برید وسایل تون رو بزارید اتاق بیاید منم تا اون موقع براتون چایی میارم
هایمین«وسایل رو بردیم گذاشتیم اتاق......دونه به دونه رفتیم اتاق عوض کردیم.....خواستم برم بیرون که جیمین از پشت گرفتم......
۴۷.۴k
۲۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.