لبهات باز شدن کمکم تسلیمشدی همراهش شدی یه صدای خیلی
لبهات باز شدن. کمکم تسلیمشدی، همراهش شدی. یه صدای خیلی خفه و آهمانند از ته گلوت دراومد که باعث شد یونگی ناله ای کنه. نالهای که خیلی سریع توی گلوش خفهاش کرد.
فشارش بیشتر شد. پشتت رو به دیوارهی کمد فشرد و خودش رو بهت چسبوند. قفسهی سینش به قفسهی سینهات فشرده شد، طوری که حتی صدای ضربان قلبش رو حس میکردی.
یه دستش حالا داشت پایینتر میرفت، از روی پهلوهات عبور کرد، با سر انگشتاش روی خط دندههات کشید، انگار بخواد همهچیز رو از حفظ کنه.
و تو… نفست بریده بریده شده بود.
بدنت میلرزید.
نه از ترس.
از عطش.
از اینکه این مرد لعنتی چطور انقدر راحت میتونست همهچی رو به هم بریزه.
وقتی بلخره لبهاش رو جدا کرد، پیشونیشو به پیشونیت تکیه داد. نفسنفس میزد.
و با صدای خشدار و گرفتهای که لرزه به اندامت میانداخت، زمزمه کرد:
«خب… الان ساکت شدی؟»
حرکتی نکردی. گیج، داغ، و خواهان. لبهات هنوز از تماس لبهاش میسوخت.
لئو پوزخند زد. «خودت چی فکر میکنی؟»
لعنت بهش که بدنت دوباره لمسش رو میخواست.
و وقتی خیلی آروم جواب دادی:
«تو شروع کردی…»
اون لبخند زد.
دوباره خم شد، اما اینبار نه برای ساکت کردنت… بلکه برای ادامه دادن.
🌚🌚
فشارش بیشتر شد. پشتت رو به دیوارهی کمد فشرد و خودش رو بهت چسبوند. قفسهی سینش به قفسهی سینهات فشرده شد، طوری که حتی صدای ضربان قلبش رو حس میکردی.
یه دستش حالا داشت پایینتر میرفت، از روی پهلوهات عبور کرد، با سر انگشتاش روی خط دندههات کشید، انگار بخواد همهچیز رو از حفظ کنه.
و تو… نفست بریده بریده شده بود.
بدنت میلرزید.
نه از ترس.
از عطش.
از اینکه این مرد لعنتی چطور انقدر راحت میتونست همهچی رو به هم بریزه.
وقتی بلخره لبهاش رو جدا کرد، پیشونیشو به پیشونیت تکیه داد. نفسنفس میزد.
و با صدای خشدار و گرفتهای که لرزه به اندامت میانداخت، زمزمه کرد:
«خب… الان ساکت شدی؟»
حرکتی نکردی. گیج، داغ، و خواهان. لبهات هنوز از تماس لبهاش میسوخت.
لئو پوزخند زد. «خودت چی فکر میکنی؟»
لعنت بهش که بدنت دوباره لمسش رو میخواست.
و وقتی خیلی آروم جواب دادی:
«تو شروع کردی…»
اون لبخند زد.
دوباره خم شد، اما اینبار نه برای ساکت کردنت… بلکه برای ادامه دادن.
🌚🌚
- ۳۶۲
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط