همهچیز قرار بود طبق برنامه پیش بره قرار بود که تو و باد
همهچیز قرار بود طبق برنامه پیش بره. قرار بود که تو و بادیگارد رو مخت، یونگی، با دقت و بیصدا از راهروی طبقهی سوم عمارت عبور کنین.
نقشه این بود که وارد دفتر شخصی دشمنت، مارک، بشین، از فایل روی میز عکس بگیرین و بیسروصدا بیرون بزنین.
اما انگار که یادت رفته بود گوشیت رو سایلنت کنی. لعنت بهش. اون صدای بوق لعنتی تلفنت بود که درست وسط مکالمهی مارک و محافظها به صدا دراومد.
«لارا؟ واقعاً؟»
یونگی با چشمایی که خسته از شیرینکاریهات بود، بهت نگاه کرد. نگاهش مثل ساطور بود، با چاشنی ناامیدی خفه.
تو فقط لبخند مضطربی زدی و با دو دستت موبایلتو توی کیفت چپوندی و دوییدی سمت کمد چوبی قدیمیای که کنار در بود.
صدای پاها نزدیکتر میشد. لئو یک ثانیه مکث کرد، بعد پشتسرت دویید و خودش رو به زور داخل کمد تنگ انداخت. بعد در رو بست.
داخل اون کمد تاریک لعنتی، همهچیز کوچیکتر، داغتر، خفهتر و جنونآمیزتر بهنظر میرسید.
نفسهات بالا نمیاومد. نه فقط چون هوا کم بود، بلکه چون یونگی با اون شونههای پهنش تقریباً کل فضای موجود رو اشغال کرده بود.
بدن داغش بهت چسبیده بود. نفسهاش سنگین بود و پوستش بوی صابون تلخ و مردونهای میداد که آزاردهنده نبود… برعکس، ناخودآگاه باعث شد قلبت تندتر بزنه.
تو سکوت سنگینی، فقط صدای نفسهای شما دو نفر میاومد.
لئو با صدای زمزمهواری گفت:
«فقط یه دقیقه باید تحمل کنیم. ساکت بمون.»
نقشه این بود که وارد دفتر شخصی دشمنت، مارک، بشین، از فایل روی میز عکس بگیرین و بیسروصدا بیرون بزنین.
اما انگار که یادت رفته بود گوشیت رو سایلنت کنی. لعنت بهش. اون صدای بوق لعنتی تلفنت بود که درست وسط مکالمهی مارک و محافظها به صدا دراومد.
«لارا؟ واقعاً؟»
یونگی با چشمایی که خسته از شیرینکاریهات بود، بهت نگاه کرد. نگاهش مثل ساطور بود، با چاشنی ناامیدی خفه.
تو فقط لبخند مضطربی زدی و با دو دستت موبایلتو توی کیفت چپوندی و دوییدی سمت کمد چوبی قدیمیای که کنار در بود.
صدای پاها نزدیکتر میشد. لئو یک ثانیه مکث کرد، بعد پشتسرت دویید و خودش رو به زور داخل کمد تنگ انداخت. بعد در رو بست.
داخل اون کمد تاریک لعنتی، همهچیز کوچیکتر، داغتر، خفهتر و جنونآمیزتر بهنظر میرسید.
نفسهات بالا نمیاومد. نه فقط چون هوا کم بود، بلکه چون یونگی با اون شونههای پهنش تقریباً کل فضای موجود رو اشغال کرده بود.
بدن داغش بهت چسبیده بود. نفسهاش سنگین بود و پوستش بوی صابون تلخ و مردونهای میداد که آزاردهنده نبود… برعکس، ناخودآگاه باعث شد قلبت تندتر بزنه.
تو سکوت سنگینی، فقط صدای نفسهای شما دو نفر میاومد.
لئو با صدای زمزمهواری گفت:
«فقط یه دقیقه باید تحمل کنیم. ساکت بمون.»
- ۳۲۱
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط