اما تو تو نمیتونستی ساکت بمونی چون گرمای خفهکنندهی ا
اما تو؟ تو نمیتونستی ساکت بمونی، چون گرمای خفهکنندهی اتاق، کلافهت کرده بود.
«پاهام خواب رفته.»
«بد نیست خودتم خواب بری.»
«نفسم بالا نمیاد.»
«داریم با دوتا ریه تو یه کفشدونی نفس میکشیم، معلومه که نمیاد.»
«اصلاً توی همچین کمدی… چرا من باید توی بغلت گیر بیفتم، یونگی؟»
دستهاش ناگهانی بالا اومد، یکی رفت پشت سرت، دیگری روی کمرت. و قبل از اینکه بفهمی چی شده، لبهاش با قدرت روی لبهات کوبیده شدن.
نه، این یه بوسهی آروم نبود. این بوسه یه هشدار بود. یه فرمان. مثل انفجار وسط نبرد، مثل دستوری که نمیتونی نادیدهاش بگیری.
لبهاش داغ بودن. خشن، اما خواستنی. مثل اینکه تمام مدت منتظر همین لحظه بوده.
بوسهش نفسگیر بود. نفسهات رو دزدید. صدات رو خفه کرد.
و وقتی خواستی مقاومت کنی، وقتی انگشتات به سینش فشار آورد، اون فقط عمیقتر بوسیدت.
لب پایینت رو بین دندوناش اسیر کرد. یه نالهی کوتاه از گلوت دراومد، نه از درد، از لذت غیرمنتظرهای که با خودش آورد.
دستاش محکمتر شدن. یکی پایین رفت، روی گودی کمرت نشست، جایی که باعث شد بدنت بیشتر بهش بچسبه.
تپش قلبت با یه ریتمی که هر لحظه تندتر میشد، مثل درامز به سینهت میکوبید. بدنت داغ شده بود. صدای خفهی نفسهات قاطی صدای نفسهای تند لئو شده بود.
و اون هنوز لبهاش رو جدا نکرده بود.
سر زبونش راهشو به لبهات پیدا کرد، نرم ولی کنترلشده، انگار اجازه میخواست ولی همزمان داشت قدرتشو بهت نشون میداد. و تو…
فاک، تو جواب دادی.
«پاهام خواب رفته.»
«بد نیست خودتم خواب بری.»
«نفسم بالا نمیاد.»
«داریم با دوتا ریه تو یه کفشدونی نفس میکشیم، معلومه که نمیاد.»
«اصلاً توی همچین کمدی… چرا من باید توی بغلت گیر بیفتم، یونگی؟»
دستهاش ناگهانی بالا اومد، یکی رفت پشت سرت، دیگری روی کمرت. و قبل از اینکه بفهمی چی شده، لبهاش با قدرت روی لبهات کوبیده شدن.
نه، این یه بوسهی آروم نبود. این بوسه یه هشدار بود. یه فرمان. مثل انفجار وسط نبرد، مثل دستوری که نمیتونی نادیدهاش بگیری.
لبهاش داغ بودن. خشن، اما خواستنی. مثل اینکه تمام مدت منتظر همین لحظه بوده.
بوسهش نفسگیر بود. نفسهات رو دزدید. صدات رو خفه کرد.
و وقتی خواستی مقاومت کنی، وقتی انگشتات به سینش فشار آورد، اون فقط عمیقتر بوسیدت.
لب پایینت رو بین دندوناش اسیر کرد. یه نالهی کوتاه از گلوت دراومد، نه از درد، از لذت غیرمنتظرهای که با خودش آورد.
دستاش محکمتر شدن. یکی پایین رفت، روی گودی کمرت نشست، جایی که باعث شد بدنت بیشتر بهش بچسبه.
تپش قلبت با یه ریتمی که هر لحظه تندتر میشد، مثل درامز به سینهت میکوبید. بدنت داغ شده بود. صدای خفهی نفسهات قاطی صدای نفسهای تند لئو شده بود.
و اون هنوز لبهاش رو جدا نکرده بود.
سر زبونش راهشو به لبهات پیدا کرد، نرم ولی کنترلشده، انگار اجازه میخواست ولی همزمان داشت قدرتشو بهت نشون میداد. و تو…
فاک، تو جواب دادی.
- ۳۵۷
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط