پارت ۴۰
#پارت_۴۰
با عصبانیت داخل شد...
-شما حق نداشتید بهش بگید....اصن....اصن به چه حقی بهش گفتید...اگه حالش بد میشد چی..!؟؟
-حالا که سالمه...درضمن دیر یا زود میفهمید...چه الان...چه بعدا..
معلوم حسابی حرصی شده...
-صداتم بیار پایین یادت....جایگاهتو که یادت نرفته...
بدون هیچ حرفی در رو بست و رفت بیرون..
حالا که بهش دقت میکنم...میبینم اره...شبیه اون موقعس...
مخصوصا چشماش...
اما من اون هامین گذشته نیستم....زندگی با من بازی های بدی کرد...اونم با گرفتن عزیز ترین فرد زندگیم...که همش تقصیر این مرده...
فلش بک به گذشته..
هامین به گل های روی خاک نگاه کرد...اشک نمیریخت...تمام غم هاشو درونش ریخته بود....
عزیز ترین کسش....تکیه گاه زندگیش...وقتی دوازده سالش بود اونو تنها گزاشت...
همه اونو به گریه تشویق میکردن....
ازش میخواستن گریه کنه...اما اون نمیتونست...مرد که گریه نمیکرد...این حرف پدرش بود......
به پشت سرش نگاه کرد....عمو محمد...کسی که فکر میکرد دوست پدرشه...اون جا ایستاده بود...
چرا یهو اینطور شد.؟؟!....چرا دوست تبدیل به دشمن شد...؟؟!
و چرا های دیگه...
اما اون....همون بچگی فهمید که زندگی اسون نیست...بلکه بی رحم هم هست...
بعد از حرف زدن با باباش بلند شد و به سمت خونه رفت...
چقدر ناراحت شد وقتی فهمید خونه رو از دست داده...
از همون موقع رو پای خودش موند....درس خوند....
دانشگاه رفت....شرکت زد....دکتر شد....و منتظر انتقام بود..
زمان حال..
اماده شدم و رفتم سراغ اون دختر...ب فکرایی که توسرم بود...یه لبخند زدم...چه خوابایی که برای این دختر ندیده بودم.. #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه😊
ببخشید کم بود...
با عصبانیت داخل شد...
-شما حق نداشتید بهش بگید....اصن....اصن به چه حقی بهش گفتید...اگه حالش بد میشد چی..!؟؟
-حالا که سالمه...درضمن دیر یا زود میفهمید...چه الان...چه بعدا..
معلوم حسابی حرصی شده...
-صداتم بیار پایین یادت....جایگاهتو که یادت نرفته...
بدون هیچ حرفی در رو بست و رفت بیرون..
حالا که بهش دقت میکنم...میبینم اره...شبیه اون موقعس...
مخصوصا چشماش...
اما من اون هامین گذشته نیستم....زندگی با من بازی های بدی کرد...اونم با گرفتن عزیز ترین فرد زندگیم...که همش تقصیر این مرده...
فلش بک به گذشته..
هامین به گل های روی خاک نگاه کرد...اشک نمیریخت...تمام غم هاشو درونش ریخته بود....
عزیز ترین کسش....تکیه گاه زندگیش...وقتی دوازده سالش بود اونو تنها گزاشت...
همه اونو به گریه تشویق میکردن....
ازش میخواستن گریه کنه...اما اون نمیتونست...مرد که گریه نمیکرد...این حرف پدرش بود......
به پشت سرش نگاه کرد....عمو محمد...کسی که فکر میکرد دوست پدرشه...اون جا ایستاده بود...
چرا یهو اینطور شد.؟؟!....چرا دوست تبدیل به دشمن شد...؟؟!
و چرا های دیگه...
اما اون....همون بچگی فهمید که زندگی اسون نیست...بلکه بی رحم هم هست...
بعد از حرف زدن با باباش بلند شد و به سمت خونه رفت...
چقدر ناراحت شد وقتی فهمید خونه رو از دست داده...
از همون موقع رو پای خودش موند....درس خوند....
دانشگاه رفت....شرکت زد....دکتر شد....و منتظر انتقام بود..
زمان حال..
اماده شدم و رفتم سراغ اون دختر...ب فکرایی که توسرم بود...یه لبخند زدم...چه خوابایی که برای این دختر ندیده بودم.. #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه😊
ببخشید کم بود...
۳۶.۲k
۰۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.