پارت ۴۱
#پارت_۴۱
از پشت شیشه نگاهش کردم....
باباش خواب بود....پس بهش ارامبخش تزریق کردن...
هه....نمیدونه چه کارا که قرار نیست با دخترش بکنم...
نگاه کن....خدا خودش دختره رو گزاشت سر راهم...اینطوری راحت تر میتونم انتقامم رو بگیرم..
در رو باز کردم و رفتم داخل..
آنالی:
به صورت بابام نگاه کردم.....
چرا باور نمیکنه راه دیگه ای نداشتم....نمیشد هم بهش بگم که اون دکتره بیشرف چه پیشنهادی بهم داد....
همینکه این گودزیلا بهم این پیشنهادو نداد خیلـــیه..
در باز شد و اون اومد داخل....هه...
چه حلال زاده...
با اخم نگاهم کرد....
-زود باش اماده شو باید بریم خونه...
-چـــــی؟؟الان!!؟
-نه...راحت باش...فردا میریم...خب الان دیگه...یالا دیره...
-نمیشه یکم دیگه بمونم...
-نه...درضمن از الان دیگه اون قرار داد رسمی شد...
-یعنی چی؟!
-یـــعـــنــی.....من هم پول طلبکارا...و بقیه چیزارو دادم...
و یه خونه هم برا خانوادت گرفتم...
نگاهش کردم...واقعا مدیونش بودم...صبر کن ببینم...خریده!!!
-خریدید؟!
-اره...
-ولی لازم نبود...اجاره هم..
-چرا لازم بود...حالا زود باش..با بابات هم خداحافظی کن چون دیگه قرار نیست ببینیش..
-چرا...اما
-اما و اگر نداره....یادت رفته...تو دیگه الان مال منی...پس یالا تا اون روی منو ندیدی..
و رفت بیرون...به ناچار بلند شدم..به بابا نگاه کردم...
خم شدمو پیشونیشو بوسیدم...
با بغض گفتم:
-ببخشید بابا...ولی به خاطر خودتونه...خدافز..
نمیتونستم دل بکنم....ولی مجبور بودم...
رفتم بیرون ولی ندیدمش...وقتی وارد حیاط شدم داشت بارون میبارید...
پس اسمونم مثل من دلش گرفته بود...
دیدم به ماشین تکیه داده و با اخم بدی نگاهم میکنه..
اووووف...پوستم کندس..
سر به زیر رفتم طرفش...
-زود سوارشو...تا رسیدیم سریع غذا رو درست کن..چون کلی کار دارم..
صبر کن ببینم مگه ساعت چنده...
با دیدن ساعت مخم سوت کشید...ساعت نه شب بود...
وای حالا چی درست کنم...
یهو یه چیزی یادم اومد... #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه دوستان😊 😄
از پشت شیشه نگاهش کردم....
باباش خواب بود....پس بهش ارامبخش تزریق کردن...
هه....نمیدونه چه کارا که قرار نیست با دخترش بکنم...
نگاه کن....خدا خودش دختره رو گزاشت سر راهم...اینطوری راحت تر میتونم انتقامم رو بگیرم..
در رو باز کردم و رفتم داخل..
آنالی:
به صورت بابام نگاه کردم.....
چرا باور نمیکنه راه دیگه ای نداشتم....نمیشد هم بهش بگم که اون دکتره بیشرف چه پیشنهادی بهم داد....
همینکه این گودزیلا بهم این پیشنهادو نداد خیلـــیه..
در باز شد و اون اومد داخل....هه...
چه حلال زاده...
با اخم نگاهم کرد....
-زود باش اماده شو باید بریم خونه...
-چـــــی؟؟الان!!؟
-نه...راحت باش...فردا میریم...خب الان دیگه...یالا دیره...
-نمیشه یکم دیگه بمونم...
-نه...درضمن از الان دیگه اون قرار داد رسمی شد...
-یعنی چی؟!
-یـــعـــنــی.....من هم پول طلبکارا...و بقیه چیزارو دادم...
و یه خونه هم برا خانوادت گرفتم...
نگاهش کردم...واقعا مدیونش بودم...صبر کن ببینم...خریده!!!
-خریدید؟!
-اره...
-ولی لازم نبود...اجاره هم..
-چرا لازم بود...حالا زود باش..با بابات هم خداحافظی کن چون دیگه قرار نیست ببینیش..
-چرا...اما
-اما و اگر نداره....یادت رفته...تو دیگه الان مال منی...پس یالا تا اون روی منو ندیدی..
و رفت بیرون...به ناچار بلند شدم..به بابا نگاه کردم...
خم شدمو پیشونیشو بوسیدم...
با بغض گفتم:
-ببخشید بابا...ولی به خاطر خودتونه...خدافز..
نمیتونستم دل بکنم....ولی مجبور بودم...
رفتم بیرون ولی ندیدمش...وقتی وارد حیاط شدم داشت بارون میبارید...
پس اسمونم مثل من دلش گرفته بود...
دیدم به ماشین تکیه داده و با اخم بدی نگاهم میکنه..
اووووف...پوستم کندس..
سر به زیر رفتم طرفش...
-زود سوارشو...تا رسیدیم سریع غذا رو درست کن..چون کلی کار دارم..
صبر کن ببینم مگه ساعت چنده...
با دیدن ساعت مخم سوت کشید...ساعت نه شب بود...
وای حالا چی درست کنم...
یهو یه چیزی یادم اومد... #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه دوستان😊 😄
۴۳.۰k
۰۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.