شعر مادر
شعر#مادر
#فرزند_مسلول_مادر...
باز کن!مادر ببین....از باده ی خون مستم آخر!
خشک شد،یخ بست،بر دامان حلقه دستم آخر!
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سربسر دنیا اگر غم بود من فریاد بودم
هر چه دل می خواست من در انجامش آزاد بودم
صید من بودند مهر و بان من صیاد بودم
بهر صدها دختر شیرین صفت فرهاد بودم
آفتاب عمر رفته،روز رفته،شب رسیده...
زیر آن سنگ سیاه گسترده مادر،رختخوابم!
سرفه ها محض خدا خاموش،می خواهم بخوابم
عشقها!ای خاطرات...ای آرزوهای جوانی!
اشکها!فریاد ها ای نغمه های زندگانی
سوزها...افسانه ها...ای ناله های آسمانی
دستتان را می فشارم با دو دست استخوانی
آخر... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
هر چه کردم یا نکردم،هر جه بودم در گذشته
گرچه پرداز تار دل تاردل از پودم گسسته
عذر می خواهم کنون وبا تنی درهم شکسته
می خزم با سینه تا دامان یارم بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم...
تا لباس عقد خود پیچد به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن،فرزند خود را، مادر من!
می خورد پارو بآب و میرود قایق بساحل...
تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر
این منم فرزند مسلول تو مادر،باز کن در!
باز کن،از پا فتادم آخ مادر...ما..د...ر
این منم!فرزند مسلول تو...مادر،باز کن در باز کن در باز کن...تا ببینمت یک بار دیگر!
خواهی ار جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چسان خون میچکد از دامنش بر دیده ی من
وه زبانم لال،این خون دل افسرده حالم
گر چه شیر توست،مادر بیگناهم کن حلالم
آسمان...ای اسمان مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا ویران که کردی پیکرم را
بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر ببالینش نهم گویم کلام آخرم را
گویمش مادر! چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی می کنم مادر، مگر خون که خوردم
این منم!فرزند مسلول تو....مادر !باز کن در...!!!
#فرزند_مسلول_مادر...
باز کن!مادر ببین....از باده ی خون مستم آخر!
خشک شد،یخ بست،بر دامان حلقه دستم آخر!
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سربسر دنیا اگر غم بود من فریاد بودم
هر چه دل می خواست من در انجامش آزاد بودم
صید من بودند مهر و بان من صیاد بودم
بهر صدها دختر شیرین صفت فرهاد بودم
آفتاب عمر رفته،روز رفته،شب رسیده...
زیر آن سنگ سیاه گسترده مادر،رختخوابم!
سرفه ها محض خدا خاموش،می خواهم بخوابم
عشقها!ای خاطرات...ای آرزوهای جوانی!
اشکها!فریاد ها ای نغمه های زندگانی
سوزها...افسانه ها...ای ناله های آسمانی
دستتان را می فشارم با دو دست استخوانی
آخر... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
هر چه کردم یا نکردم،هر جه بودم در گذشته
گرچه پرداز تار دل تاردل از پودم گسسته
عذر می خواهم کنون وبا تنی درهم شکسته
می خزم با سینه تا دامان یارم بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم...
تا لباس عقد خود پیچد به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن،فرزند خود را، مادر من!
می خورد پارو بآب و میرود قایق بساحل...
تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر
این منم فرزند مسلول تو مادر،باز کن در!
باز کن،از پا فتادم آخ مادر...ما..د...ر
این منم!فرزند مسلول تو...مادر،باز کن در باز کن در باز کن...تا ببینمت یک بار دیگر!
خواهی ار جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چسان خون میچکد از دامنش بر دیده ی من
وه زبانم لال،این خون دل افسرده حالم
گر چه شیر توست،مادر بیگناهم کن حلالم
آسمان...ای اسمان مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا ویران که کردی پیکرم را
بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر ببالینش نهم گویم کلام آخرم را
گویمش مادر! چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی می کنم مادر، مگر خون که خوردم
این منم!فرزند مسلول تو....مادر !باز کن در...!!!
۳۱.۳k
۲۵ مهر ۱۴۰۱