پارت
#پارت24
با صدای زنگ خونه همه مون ساکت شدیم.
بابا: بسه دیگه تمومش کنید حسام اومد نمیخوام چیزی بفهمه.
بعدش رفت که در رو باز کنه.
مامان با اخم یه نگاه بهم انداخت :بعدا حسابتو میرسم.
پشتشو بهم کرد رفت بیرون بیا اینم از دعوای امروز!
اصلا نباید یه روز خوش تو زندگیم داشته باشم این چه سرنوشتیه که من دارم اخه.
صدای خوش وبش کردنشون میومد بعد از چند دقیقه اومدن خونه حسام اول سرش پایین بود اما وقتی وارد خونه شد سرشو بلند کرد زل زد بهم.
نگاهمو ازش گرفتم سرمو پایین انداختم این مرتیکه رو من چطور تحمل کنم.
بابا:مهسا جان نمیخوای به حسام خوش آمد بگی؟
سرمو بلند کرد توی چشماش زل زدم.
آره مهسا تو باید قوی باشی باید نشون بدی که ضعیف نیستی: خیلی خوش اومدی پسرخاله.
بعد یه پوزخند زدم.
حسام:ممنونم دختر خاله.
برعکس من یه لبخند زد, حالم ازش بهم میخوره حالم از این مرد بهم میخوره اگه این نبود منم الان یه زندگی عادی داشتم منم مثله بقیه دخترا وقتی که ازدواج میکردم زن میشیدم منم شب زفاف داشتم ولی بخاطر این اشغالا مجبورم در حسرت آرزو هام بسوزم.
با صدای بابام به خودم اومدم.
مهسا:جانم بابا؟
بابا:معلوم هست کجایی دو ساعته دارم صدات میزنم.
سرمو تکون دادم:وای ببخشید داشتم فکر میکردم.
بابا:معلوم بود, برو کمک مامانت سفره بچین.
مهسا:باشه
سفره از تو آشپزخونه آوردم وسط هال پهن کردم میخواستم برم یه گوشه شو صاف کنم که حسام دستمو گرفت با ترس به دور برم نگاه کردم.
حسام:مهسا نمیتونی تصور کنی که چقدر دلم برات تنگ شده بود خوشحالم که دیدمت....
تو چه حسی داری که منو دیدی؟
دوباره اطرافمو نگاه کردم که ببینم بابا کجاست
حسام: رفت دستشویی نمیگی چه حسی داری عزیزم؟
من: حس تنفر حس نفرت حس..
بابا: مهسا جان بدو سفررو بچین دیگه دخترم این پسرخاله ی عزیزتم به من قرض بده ببینم.
خب پسرم بیا اینجا بشین
رفتم توی اشپزخونه دستم و گذاشتم روی قلبم
لعنت به من این کثافط چرا اومده اینجا اخه
یهو مامان یه نیشگون خیلی محکم از پهلوم گرفت
من: اااای چیکار می کنی ؟
مامان: دختره ی بی مادر شده، بار اخرت باشه راپورت منو به بابات میدیا! بیشرف تخم جن
من: بس کن مامان خستم کردی
یه روز میزارم و ...
بابا: مهسااااا چیشد دختر چقد تو حواس پرتی بیا بچین سفررو این پسر گرسنس...
دیگه موقع خواب بود
مسواکم و برداشتم و از اتاق خارج شدم در کمال تعجب مامان اینا همه خوابیده بودن
اوف منم انقد درس میخونم حواس پرت شدم
رفتم دسشویی و مسواک زدم و صورتمم با صابون شستم..
اومدم بیرون یهو یه دستی از پشت جلوی صورتم قرار گرفت..
قلبم داشت از حلقم بیاد بیرون
--------------------
عصابم به شدت خورد بود
خیلی بی حوصله توی شرکت نشسته بودم و نمی دونستم چیکار کنم!
در اتاق و زدن
من: بفرمایید
دنیز وارد اتاق شد
دامن کوتاه قرمز و تاپ نیم تنه ی سفید پوشیده بود
نمی خواستم خودمو ببازم
سرمو انداختم پایین و با پرونده ها خودمو مشغول کردم
من: کاری داشتی اومدی؟
دنیز: ارش من تورو دوست دارم واقعا دوستت دارم درکم کن توروخدا
من: دنیز بس کن این حرفات شوخیشم مسخرس از همون جایی که اومدی از همونجاهم برو بیرون
دنیز: اما.. اما من حاظرم برای با تو بودن هرکاری کنم
من: هرکاری؟
دنیز: هرکاری
لبخند موزی زدم : هر کاری
و....
جنیفر: آ..آرش ..... دنیییییز
من: جنیفر اون طوری که فکر میکنی نی
با صدای زنگ خونه همه مون ساکت شدیم.
بابا: بسه دیگه تمومش کنید حسام اومد نمیخوام چیزی بفهمه.
بعدش رفت که در رو باز کنه.
مامان با اخم یه نگاه بهم انداخت :بعدا حسابتو میرسم.
پشتشو بهم کرد رفت بیرون بیا اینم از دعوای امروز!
اصلا نباید یه روز خوش تو زندگیم داشته باشم این چه سرنوشتیه که من دارم اخه.
صدای خوش وبش کردنشون میومد بعد از چند دقیقه اومدن خونه حسام اول سرش پایین بود اما وقتی وارد خونه شد سرشو بلند کرد زل زد بهم.
نگاهمو ازش گرفتم سرمو پایین انداختم این مرتیکه رو من چطور تحمل کنم.
بابا:مهسا جان نمیخوای به حسام خوش آمد بگی؟
سرمو بلند کرد توی چشماش زل زدم.
آره مهسا تو باید قوی باشی باید نشون بدی که ضعیف نیستی: خیلی خوش اومدی پسرخاله.
بعد یه پوزخند زدم.
حسام:ممنونم دختر خاله.
برعکس من یه لبخند زد, حالم ازش بهم میخوره حالم از این مرد بهم میخوره اگه این نبود منم الان یه زندگی عادی داشتم منم مثله بقیه دخترا وقتی که ازدواج میکردم زن میشیدم منم شب زفاف داشتم ولی بخاطر این اشغالا مجبورم در حسرت آرزو هام بسوزم.
با صدای بابام به خودم اومدم.
مهسا:جانم بابا؟
بابا:معلوم هست کجایی دو ساعته دارم صدات میزنم.
سرمو تکون دادم:وای ببخشید داشتم فکر میکردم.
بابا:معلوم بود, برو کمک مامانت سفره بچین.
مهسا:باشه
سفره از تو آشپزخونه آوردم وسط هال پهن کردم میخواستم برم یه گوشه شو صاف کنم که حسام دستمو گرفت با ترس به دور برم نگاه کردم.
حسام:مهسا نمیتونی تصور کنی که چقدر دلم برات تنگ شده بود خوشحالم که دیدمت....
تو چه حسی داری که منو دیدی؟
دوباره اطرافمو نگاه کردم که ببینم بابا کجاست
حسام: رفت دستشویی نمیگی چه حسی داری عزیزم؟
من: حس تنفر حس نفرت حس..
بابا: مهسا جان بدو سفررو بچین دیگه دخترم این پسرخاله ی عزیزتم به من قرض بده ببینم.
خب پسرم بیا اینجا بشین
رفتم توی اشپزخونه دستم و گذاشتم روی قلبم
لعنت به من این کثافط چرا اومده اینجا اخه
یهو مامان یه نیشگون خیلی محکم از پهلوم گرفت
من: اااای چیکار می کنی ؟
مامان: دختره ی بی مادر شده، بار اخرت باشه راپورت منو به بابات میدیا! بیشرف تخم جن
من: بس کن مامان خستم کردی
یه روز میزارم و ...
بابا: مهسااااا چیشد دختر چقد تو حواس پرتی بیا بچین سفررو این پسر گرسنس...
دیگه موقع خواب بود
مسواکم و برداشتم و از اتاق خارج شدم در کمال تعجب مامان اینا همه خوابیده بودن
اوف منم انقد درس میخونم حواس پرت شدم
رفتم دسشویی و مسواک زدم و صورتمم با صابون شستم..
اومدم بیرون یهو یه دستی از پشت جلوی صورتم قرار گرفت..
قلبم داشت از حلقم بیاد بیرون
--------------------
عصابم به شدت خورد بود
خیلی بی حوصله توی شرکت نشسته بودم و نمی دونستم چیکار کنم!
در اتاق و زدن
من: بفرمایید
دنیز وارد اتاق شد
دامن کوتاه قرمز و تاپ نیم تنه ی سفید پوشیده بود
نمی خواستم خودمو ببازم
سرمو انداختم پایین و با پرونده ها خودمو مشغول کردم
من: کاری داشتی اومدی؟
دنیز: ارش من تورو دوست دارم واقعا دوستت دارم درکم کن توروخدا
من: دنیز بس کن این حرفات شوخیشم مسخرس از همون جایی که اومدی از همونجاهم برو بیرون
دنیز: اما.. اما من حاظرم برای با تو بودن هرکاری کنم
من: هرکاری؟
دنیز: هرکاری
لبخند موزی زدم : هر کاری
و....
جنیفر: آ..آرش ..... دنیییییز
من: جنیفر اون طوری که فکر میکنی نی
- ۷.۶k
- ۲۸ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط