پارت پانزدهم
پارت پانزدهم
رمان دیدن دوباره ی تو
توی همین حین یه ماشین پیچید جلومون....... که.... همون موقع پریا ... فرمون رو چرخوند و خدا رو شکر به ماشینه نخوردیم.......
وقتی رسیدیم .... عسل و پریا از همون دم در پاساژ شروع کردن به چیز خریدن .....
ولی من اصلا از هیچی خوشم نمیومد.....
داشتم فکر میکردم که عسل دستم رو کشید و برد سمت ویترین یه مغازه........
عسل _ ستاره به نظرت اون لباسه چطوره؟......
نگاش رو گرفتم که رسیدم به یه لباس مشکی طوری که تا زیر زانو میومد ........ کلا لباس قشنگی بود ولی خیلی باز بود و همه جای آدم توش پیدا بود......
به عسل گفتم : قشنگه ولی......
عسل صبر نکرد من حرفم رو بزنم و سریع من رو حل داد توی مغازه .....
و به فروشنده گفت که سایزه من رو بیارن ....
فروشنده هم آورد و عسل لباس رو گرفت سمت من و گفت ...
عسل _ میری میپوشیش .. یا جنازت رو باید تحویل بگیری ....
آب دهنم رو قورت دادم و اباس رو از عسل گرفتم و رفتم پرو کنم.......
بالاخره با هر جور دنگ و فنگی بود لباس رو تنم کردم.....
خییلی خوشگل بود ... انگار واسه من دوخته شده بود ....
داشتم خودم رو نگاه میکرد .....
که عسل کوبید تو در.....
عسل _ ســــتارهــــــ .... بیا .... تا ایـــن در رو نشکوندم....
صدای فروشنده هم از اونور میومد که می گفت : خانم لطفا آرومتر شکوندین در رو......
خنده ای کردم و در رو باز کردم.....
عسل _ اعع ... ســـتاره .... عجـــب تیکه ای شدی تو لعنتی......
با این حرفش ... سینا و پریا هم اومدن ......
سینا در حتلی که آب دهنش رو تکون میداد گفت....
سینا _ ســـتاره .... خـــودتیـــ......
پریا هم فقط داشت با دهن باز من رو نگاه میکرد ....
خو البته حق داشت بچم توی اون لباس خیلی خوشگل شده بودم...... #روز پارتی......
عسل _ ســـــتارهــــــــ....... بجـــــنبـــــ ..... دیرمــــون شــــــد........
ستاره _ اومــــــدم بابا کشتین منو.......
تا رسیدم پایین دهن همه افتاد کف پاهاشون.....😨
مامان _ ســـتاره .... مـــادر .... خـــــودتی ...
یه نگاه تو آینه به خودم انداختم .......
این بار بر خلاف همیشع ..... رژ لب زده بودم .... و موهام رو هم فر درشت کرده بودم ....
البته برای منی که ساده میگرده و زیاد به تیپش اهمیت نمیده خیلی بود ....
کفش های پاشنه بلندم رو که شیش روز روش کار کرده بودم تا بتونم با هاشون راه برم رو پام کردم ......
البته هنوز هم نمیتونستم باهاشون درست راه برم....
برای همین یه کفش اسپرت مشکی هم با خودم آورده بودم....
بالاخره رسیدیم خونه ی مهرسا اینا با عسل از ماشین پیاده شدیم و رسیدیم دم درشون خونشون از خونه ی ما کوچیک تر بود .....
ولی وضع مالیشون از ما بهتر بود...
در زدیم .... خدمتکار در رو باز کرد....
یــــــــا..... خــــدا .... این جا چه خبره😨
یه عالمه پسر هم بودن .... اگه میدونستم مهرسا پسر هم دعوت کرده اصلا پامو اینجا نمیزاشتم.....
رمان دیدن دوباره ی تو
توی همین حین یه ماشین پیچید جلومون....... که.... همون موقع پریا ... فرمون رو چرخوند و خدا رو شکر به ماشینه نخوردیم.......
وقتی رسیدیم .... عسل و پریا از همون دم در پاساژ شروع کردن به چیز خریدن .....
ولی من اصلا از هیچی خوشم نمیومد.....
داشتم فکر میکردم که عسل دستم رو کشید و برد سمت ویترین یه مغازه........
عسل _ ستاره به نظرت اون لباسه چطوره؟......
نگاش رو گرفتم که رسیدم به یه لباس مشکی طوری که تا زیر زانو میومد ........ کلا لباس قشنگی بود ولی خیلی باز بود و همه جای آدم توش پیدا بود......
به عسل گفتم : قشنگه ولی......
عسل صبر نکرد من حرفم رو بزنم و سریع من رو حل داد توی مغازه .....
و به فروشنده گفت که سایزه من رو بیارن ....
فروشنده هم آورد و عسل لباس رو گرفت سمت من و گفت ...
عسل _ میری میپوشیش .. یا جنازت رو باید تحویل بگیری ....
آب دهنم رو قورت دادم و اباس رو از عسل گرفتم و رفتم پرو کنم.......
بالاخره با هر جور دنگ و فنگی بود لباس رو تنم کردم.....
خییلی خوشگل بود ... انگار واسه من دوخته شده بود ....
داشتم خودم رو نگاه میکرد .....
که عسل کوبید تو در.....
عسل _ ســــتارهــــــ .... بیا .... تا ایـــن در رو نشکوندم....
صدای فروشنده هم از اونور میومد که می گفت : خانم لطفا آرومتر شکوندین در رو......
خنده ای کردم و در رو باز کردم.....
عسل _ اعع ... ســـتاره .... عجـــب تیکه ای شدی تو لعنتی......
با این حرفش ... سینا و پریا هم اومدن ......
سینا در حتلی که آب دهنش رو تکون میداد گفت....
سینا _ ســـتاره .... خـــودتیـــ......
پریا هم فقط داشت با دهن باز من رو نگاه میکرد ....
خو البته حق داشت بچم توی اون لباس خیلی خوشگل شده بودم...... #روز پارتی......
عسل _ ســـــتارهــــــــ....... بجـــــنبـــــ ..... دیرمــــون شــــــد........
ستاره _ اومــــــدم بابا کشتین منو.......
تا رسیدم پایین دهن همه افتاد کف پاهاشون.....😨
مامان _ ســـتاره .... مـــادر .... خـــــودتی ...
یه نگاه تو آینه به خودم انداختم .......
این بار بر خلاف همیشع ..... رژ لب زده بودم .... و موهام رو هم فر درشت کرده بودم ....
البته برای منی که ساده میگرده و زیاد به تیپش اهمیت نمیده خیلی بود ....
کفش های پاشنه بلندم رو که شیش روز روش کار کرده بودم تا بتونم با هاشون راه برم رو پام کردم ......
البته هنوز هم نمیتونستم باهاشون درست راه برم....
برای همین یه کفش اسپرت مشکی هم با خودم آورده بودم....
بالاخره رسیدیم خونه ی مهرسا اینا با عسل از ماشین پیاده شدیم و رسیدیم دم درشون خونشون از خونه ی ما کوچیک تر بود .....
ولی وضع مالیشون از ما بهتر بود...
در زدیم .... خدمتکار در رو باز کرد....
یــــــــا..... خــــدا .... این جا چه خبره😨
یه عالمه پسر هم بودن .... اگه میدونستم مهرسا پسر هم دعوت کرده اصلا پامو اینجا نمیزاشتم.....
۷.۶k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.