پارت شانزدهم
پارت شانزدهم
رمان دیدن دوباره ی تو
هنوز مهو اون همه پسر بودم که عسل یه نیشگون از بازوم گرفت و حلم داد تو.....
بالاخره و به زور یه جا برای نشستن پیدا کردیم .....
اخخ ...حالم از شلوغی بهم میخوره .... عقق...
داشتم ... خودم رو با دستام باد میزدم که.....
اییین ..اینجا چیکار .. میـــکنه ......😨 😨
عنی از طرف کی دعوت شده.... اصلا به من چه....😑
خواستم روم رو دور بدم که یهو دلم خواست دقت کنم ببینم تا آخر مهمونی چیکار میکنه ( خو چیکار کنم کرمه دیگه..)..
نگاش کردم ببینم این آقا شروین به ظاهر محترم چی پوشیده.....
تیپ ساده ای زده بود ولی خیلی بهش میومد.....
یه تیشرت سفید پوشیده بود که روش یه پیرهن آستین بلند که البته آستین هاش رو تا آرنج زده بود بالا..... بود.... با یه شلوار مشکی ... و کفش اسپرت سفید..... موهاش رو هم با ژل حالت داده بود ......
هـــی خدا ... پس این عسل زلیل مرده کجاست ....
اها ... حلال زاده .. اومد....
ستاره _ اه ... تا الان کجا بودی تو منو کاشتی اینجا....
عسل در حالی که با دستاش خودش رو باد میزد گفت....
عسل _ اا .. حالا جوش نزن بابا... رقته بودم به مهرسا سلام کنم و تبریک بگم.....
من درحالی که داشتم از تعجب شاخ در میو وردم گفتم....
ستاره _ تبریک چیییی....؟؟؟؟
عسل _ وا ... تولد داداششه ... نگو که نمیدونستی....
ستاره _اخه ... الاغ.. خر من باید از کجا بدونم.... تو باید بهم میگفتی که نگفتی....
عسل _ ببخشی .. خو....
داشتیم حرف میزدیم که عسل رفت آب بیارع.....
توی این فاصله منم یه نگاه به شروین کردم....
جلل خالق ...
یه عالمه دختر دورش بودن ... اونم که انگار از این وضعیت اعصابش خورد شده بود تمام اخماش در هم بود ....
روش رو که دور داد نگاش افتاد سمت من ...
و با چشم های از حدقه بیرون اومده من رو نگاه کرد....
یه بیست دقیقه ای گذشته بود ..... عسل و پریا باهم رفته بودن میرقصیدن .... کم کم همه رفتن رقصیدن و فقط من و این شتره مونده بودیم.....
چند تا دختر هی میومدن به شروین پیشنهاد رقص میدادن اونم هی رد می کرد و نمی رفت......
داشتم به شروین نگاه میکردم که یهو پاشد و اومد طرف من...
یا صاحب الزمان .....
خـــدایا این چرا داره میاد سمت من .....
آب دهنم رو قورت دادم ...
ولی اون خیلی خونسرد اومد و نشست کنارم و گفت ...
شروین _ هـــان .... چته ....؟؟؟
من هم در حالیکه سعی می کردم به خودم مسلت باشم گفتم..
ستاره _ هییچییی.....
شروین هم یه پوز خند زد و گفت .....
شروین _ هه... آره ... جون خودت ... برا همینع که بیست ساعته از اول مهمونی تا حالا زل زدی بهم نع.....
نمیدونستم چی بگم برا همین سکوت کردم......
توی همین حین یه دختره اومد ورو به شروین گفت ...
دختره _ میای باهم برقصیم آقا پسر ...
توی هون لحضه یه پسره کله فاکلی هم اومد و روبه من گفت..
پسره _ جووون .... اندامت تو حلقم میای برقصیم..
رمان دیدن دوباره ی تو
هنوز مهو اون همه پسر بودم که عسل یه نیشگون از بازوم گرفت و حلم داد تو.....
بالاخره و به زور یه جا برای نشستن پیدا کردیم .....
اخخ ...حالم از شلوغی بهم میخوره .... عقق...
داشتم ... خودم رو با دستام باد میزدم که.....
اییین ..اینجا چیکار .. میـــکنه ......😨 😨
عنی از طرف کی دعوت شده.... اصلا به من چه....😑
خواستم روم رو دور بدم که یهو دلم خواست دقت کنم ببینم تا آخر مهمونی چیکار میکنه ( خو چیکار کنم کرمه دیگه..)..
نگاش کردم ببینم این آقا شروین به ظاهر محترم چی پوشیده.....
تیپ ساده ای زده بود ولی خیلی بهش میومد.....
یه تیشرت سفید پوشیده بود که روش یه پیرهن آستین بلند که البته آستین هاش رو تا آرنج زده بود بالا..... بود.... با یه شلوار مشکی ... و کفش اسپرت سفید..... موهاش رو هم با ژل حالت داده بود ......
هـــی خدا ... پس این عسل زلیل مرده کجاست ....
اها ... حلال زاده .. اومد....
ستاره _ اه ... تا الان کجا بودی تو منو کاشتی اینجا....
عسل در حالی که با دستاش خودش رو باد میزد گفت....
عسل _ اا .. حالا جوش نزن بابا... رقته بودم به مهرسا سلام کنم و تبریک بگم.....
من درحالی که داشتم از تعجب شاخ در میو وردم گفتم....
ستاره _ تبریک چیییی....؟؟؟؟
عسل _ وا ... تولد داداششه ... نگو که نمیدونستی....
ستاره _اخه ... الاغ.. خر من باید از کجا بدونم.... تو باید بهم میگفتی که نگفتی....
عسل _ ببخشی .. خو....
داشتیم حرف میزدیم که عسل رفت آب بیارع.....
توی این فاصله منم یه نگاه به شروین کردم....
جلل خالق ...
یه عالمه دختر دورش بودن ... اونم که انگار از این وضعیت اعصابش خورد شده بود تمام اخماش در هم بود ....
روش رو که دور داد نگاش افتاد سمت من ...
و با چشم های از حدقه بیرون اومده من رو نگاه کرد....
یه بیست دقیقه ای گذشته بود ..... عسل و پریا باهم رفته بودن میرقصیدن .... کم کم همه رفتن رقصیدن و فقط من و این شتره مونده بودیم.....
چند تا دختر هی میومدن به شروین پیشنهاد رقص میدادن اونم هی رد می کرد و نمی رفت......
داشتم به شروین نگاه میکردم که یهو پاشد و اومد طرف من...
یا صاحب الزمان .....
خـــدایا این چرا داره میاد سمت من .....
آب دهنم رو قورت دادم ...
ولی اون خیلی خونسرد اومد و نشست کنارم و گفت ...
شروین _ هـــان .... چته ....؟؟؟
من هم در حالیکه سعی می کردم به خودم مسلت باشم گفتم..
ستاره _ هییچییی.....
شروین هم یه پوز خند زد و گفت .....
شروین _ هه... آره ... جون خودت ... برا همینع که بیست ساعته از اول مهمونی تا حالا زل زدی بهم نع.....
نمیدونستم چی بگم برا همین سکوت کردم......
توی همین حین یه دختره اومد ورو به شروین گفت ...
دختره _ میای باهم برقصیم آقا پسر ...
توی هون لحضه یه پسره کله فاکلی هم اومد و روبه من گفت..
پسره _ جووون .... اندامت تو حلقم میای برقصیم..
۹.۱k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.