دختر شیطون بلا74
#دخترشیطونبلا74
_ قابلتونو نداره، بیست و پنج هزار
کارت رو از داخل کیفم درآوردم و به سمتش گرفتم که تشکری کرد و مبلغ رو کشید و بهم پس داد.
از مغازه که بیرون رفتم لبخندی بهش زدم و گفتم:
_ خوشمزه بود؟
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ چرا دروغ گفتی؟
_ چیو دروغ گفتم
_ که مجانیه
_ مجانی بود خب
با اون سن کمش پوزخندی زد و گفت:
_ برا همین رفتی کارت کشیدی؟
عجب بچه ی تیزی بود! یکم هول شدم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
_ کارت نکشیدم، کارتِ آتلیه مون رو بهش دادم
_ پس چرا پس داد؟
_ خب...خب پس داد دیگه
دهنش رو کج کرد و گفت:
_ من که همون اول گفتم کوچولو نیستم!
لپش رو کشیدم و گفتم:
_ اصلا دوست داشتم مهمونت کنم، چیه مگه؟
_ من دوست نداشتم
_ چرا
_ مامان و خواهرم تو خونه گشنگی بکشن بعد من اینجا غذای گرون بخرم؟
_ خب واسه اونام میخریم
_ نمیخواد، خداحافظ
و ترازوش رو زیر بغلش گذاشت و با اخم شروع به راه رفتن تو پیاده رو کرد.
اولش خواستم دنبالش برم اما بعد پشیمون شدم و به سمت ماشینم رفتم و سوار شدم.
ماشین رو روشن کردم و دنبالش راه افتادم و همزمان به فاطمه زنگ زدم و منتظر شدم تا جواب بده.
_ جانم مهسا؟
_ سلام خوبی؟
_ قربونت تو خوبی؟
_ خوبم عزیزم، میگما
_ جانم
_ من امروز میتونم یه ساعت دیرتربیام؟ میدونم روز دومِ کاریمه و خیلی پرروام که مرخصی میخوام ولی واقعا کارم واجبه
_ عه مگه فرهاد بهت نگفت؟
سرعت ماشین رو کم کردم تا امیرحسین نبینتم و گفتم:
_ چیو؟
_ امروز کلاً آتلیه تعطیله
_ چرا؟
_ لوله های زیر آتلیه نیاز به ترمیم داره، از صبح تاحالا لوله کش آوردیم که درستشون کنه
امیرحسین برگشت پشت سرش رو نگاه کرد و منم سریع سرم رو پایین بردم تا نبینتم و گفتم:
_ اهان پس کلا نیام؟
_ نه عزیزم، شرمندتم فرهاد فکر کرده من بهت خبر میدم
_ اشکال نداره
_ ببخشید دیگه
_ نه بابا چه حرفیه پس، فردا میبینمت
_ باشه گلم خداحافظ
_ قابلتونو نداره، بیست و پنج هزار
کارت رو از داخل کیفم درآوردم و به سمتش گرفتم که تشکری کرد و مبلغ رو کشید و بهم پس داد.
از مغازه که بیرون رفتم لبخندی بهش زدم و گفتم:
_ خوشمزه بود؟
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ چرا دروغ گفتی؟
_ چیو دروغ گفتم
_ که مجانیه
_ مجانی بود خب
با اون سن کمش پوزخندی زد و گفت:
_ برا همین رفتی کارت کشیدی؟
عجب بچه ی تیزی بود! یکم هول شدم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
_ کارت نکشیدم، کارتِ آتلیه مون رو بهش دادم
_ پس چرا پس داد؟
_ خب...خب پس داد دیگه
دهنش رو کج کرد و گفت:
_ من که همون اول گفتم کوچولو نیستم!
لپش رو کشیدم و گفتم:
_ اصلا دوست داشتم مهمونت کنم، چیه مگه؟
_ من دوست نداشتم
_ چرا
_ مامان و خواهرم تو خونه گشنگی بکشن بعد من اینجا غذای گرون بخرم؟
_ خب واسه اونام میخریم
_ نمیخواد، خداحافظ
و ترازوش رو زیر بغلش گذاشت و با اخم شروع به راه رفتن تو پیاده رو کرد.
اولش خواستم دنبالش برم اما بعد پشیمون شدم و به سمت ماشینم رفتم و سوار شدم.
ماشین رو روشن کردم و دنبالش راه افتادم و همزمان به فاطمه زنگ زدم و منتظر شدم تا جواب بده.
_ جانم مهسا؟
_ سلام خوبی؟
_ قربونت تو خوبی؟
_ خوبم عزیزم، میگما
_ جانم
_ من امروز میتونم یه ساعت دیرتربیام؟ میدونم روز دومِ کاریمه و خیلی پرروام که مرخصی میخوام ولی واقعا کارم واجبه
_ عه مگه فرهاد بهت نگفت؟
سرعت ماشین رو کم کردم تا امیرحسین نبینتم و گفتم:
_ چیو؟
_ امروز کلاً آتلیه تعطیله
_ چرا؟
_ لوله های زیر آتلیه نیاز به ترمیم داره، از صبح تاحالا لوله کش آوردیم که درستشون کنه
امیرحسین برگشت پشت سرش رو نگاه کرد و منم سریع سرم رو پایین بردم تا نبینتم و گفتم:
_ اهان پس کلا نیام؟
_ نه عزیزم، شرمندتم فرهاد فکر کرده من بهت خبر میدم
_ اشکال نداره
_ ببخشید دیگه
_ نه بابا چه حرفیه پس، فردا میبینمت
_ باشه گلم خداحافظ
۳.۹k
۲۶ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.