دختر شیطون بلا75
#دخترشیطونبلا75
تلفن رو قطع کردم و روی صندلی کنار پرتش کردم و گفتم:
_ چه بهتر!
امیرحسین داخل ایستگاه اتوبوس نشست، منم چندمتر عقب تر پارک کردم تا لو نرم.
ده دقیقه ای که گذشت اتوبوس اومد، اونم سوار شد.
سریع ماشین رو راه انداختم و پشت سر اتوبوس رفتم.
هرایستگاهی که نگه میداشت، با دقت به مسافرایی که پیاده میشدن نگاه میکردم تا یوقت پیاده نشه بره و من نبینمش.
پوفی کشید و با دست روی فرمون کوبیدم و گفتم:
_ کجا میری تو پس؟
دقیقا یک ساعت بود که پشت این اتوبوس حرکت میکردم و هزارنفر سوار و پیاده شدن اما امیرحسین پیاده نشد.
دیگه کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که یه جایی پیاده شده و من تو شلوغی ندیدمش.
اتوبوس کم کم داشت به پایین شهر و محله هایی که تا حالا حتی پام رو توش نذاشته بودم میرسید.
اتوبوس که تو یه ایستگاه نگه داشت، پشت سرش ایستادم و به کوچه ی کناریم نگاه کردم.
چندتا زن روی زمین نشسته بودن و مشغول سبزی پاک کردن بودن؛ بچه ها هم با توپ پلاستیکیشون مشغول بازی بودن!
آهی کشیدم و به سمت جلو برگشتم که با دیدن امیرحسین هول شدم و یهو دستم رو روی بوق گذاشتم!
اونم با شنیدن صدای بوق به سمت عقب برگشت که سریع سرم رو پایین بردم و با حرص گفتم:
_ تو چرا انقدر خری مهسا؟
یکم که گذشت سرم رو با احتیاط بلند کردم و وقتی امیرحسین رو درحال راه رفتن کنار کوچه دیدم نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ شانست گفت نفهمید
با این ماشین اگه میخواستم تو این محله تعقیبش کنم خیلی ضایع بود پس کنار خیابون پارکش کردم و پیاده شدم.
به نگاه های خیره ی پیرزن های کنار کوچه توجهی نکردم و بعد از قفل کردن ماشینم، پیاده به دنبال امیرحسین افتادم.
تقریبا ده دقیقه که راه رفتیم جلوی یه خونه قدیمی که رسماً دیواراش کاه گِلی بود ایستاد و چند بار به در زد و بعد هم رفت داخل!
یعنی اینجا زندگی میکنن؟ با این وضع فجیع؟ زمستونا یخ نمیزنن از سرما؟
به سمت در رفتم و خواستم به در بکوبم اما پشیمون شدم.
شاید دوست نداشته باشن من برم داخل خونشون و وضعیت زندگیشون رو ببینم!
تو دوراهی اینکه در رو بزنم یا نزنم مونده بودم که یکی از داخل در رو باز کرد و بیرون اومد و با دیدن من گفت:
_ کاری دارید؟
#جذاب #زیبا
تلفن رو قطع کردم و روی صندلی کنار پرتش کردم و گفتم:
_ چه بهتر!
امیرحسین داخل ایستگاه اتوبوس نشست، منم چندمتر عقب تر پارک کردم تا لو نرم.
ده دقیقه ای که گذشت اتوبوس اومد، اونم سوار شد.
سریع ماشین رو راه انداختم و پشت سر اتوبوس رفتم.
هرایستگاهی که نگه میداشت، با دقت به مسافرایی که پیاده میشدن نگاه میکردم تا یوقت پیاده نشه بره و من نبینمش.
پوفی کشید و با دست روی فرمون کوبیدم و گفتم:
_ کجا میری تو پس؟
دقیقا یک ساعت بود که پشت این اتوبوس حرکت میکردم و هزارنفر سوار و پیاده شدن اما امیرحسین پیاده نشد.
دیگه کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که یه جایی پیاده شده و من تو شلوغی ندیدمش.
اتوبوس کم کم داشت به پایین شهر و محله هایی که تا حالا حتی پام رو توش نذاشته بودم میرسید.
اتوبوس که تو یه ایستگاه نگه داشت، پشت سرش ایستادم و به کوچه ی کناریم نگاه کردم.
چندتا زن روی زمین نشسته بودن و مشغول سبزی پاک کردن بودن؛ بچه ها هم با توپ پلاستیکیشون مشغول بازی بودن!
آهی کشیدم و به سمت جلو برگشتم که با دیدن امیرحسین هول شدم و یهو دستم رو روی بوق گذاشتم!
اونم با شنیدن صدای بوق به سمت عقب برگشت که سریع سرم رو پایین بردم و با حرص گفتم:
_ تو چرا انقدر خری مهسا؟
یکم که گذشت سرم رو با احتیاط بلند کردم و وقتی امیرحسین رو درحال راه رفتن کنار کوچه دیدم نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ شانست گفت نفهمید
با این ماشین اگه میخواستم تو این محله تعقیبش کنم خیلی ضایع بود پس کنار خیابون پارکش کردم و پیاده شدم.
به نگاه های خیره ی پیرزن های کنار کوچه توجهی نکردم و بعد از قفل کردن ماشینم، پیاده به دنبال امیرحسین افتادم.
تقریبا ده دقیقه که راه رفتیم جلوی یه خونه قدیمی که رسماً دیواراش کاه گِلی بود ایستاد و چند بار به در زد و بعد هم رفت داخل!
یعنی اینجا زندگی میکنن؟ با این وضع فجیع؟ زمستونا یخ نمیزنن از سرما؟
به سمت در رفتم و خواستم به در بکوبم اما پشیمون شدم.
شاید دوست نداشته باشن من برم داخل خونشون و وضعیت زندگیشون رو ببینم!
تو دوراهی اینکه در رو بزنم یا نزنم مونده بودم که یکی از داخل در رو باز کرد و بیرون اومد و با دیدن من گفت:
_ کاری دارید؟
#جذاب #زیبا
۵.۲k
۲۶ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.