دختر شیطون بلا76
#دخترشیطونبلا76
به خانمی که بهش میخورد سی یا سی و خورده ای سالش باشه نگاه کردم و با مِن مِن گفتم:
_ چیزه...سلام خوبید؟
_ سلام ممنون، شما؟!
_ من شخص خاصی نیستم
_ یعنی چی خانم؟
شالم رو روی سرم مرتب کردم و گفتم:
_ شما مادر امیرحسینی؟
_ شما پسر من رو از کجا میشناسی؟
یه نگاه به سر کوچه انداختم و گفتم:
_ من با ترازوش وزن خودم رو گرفتم اما یادش رفت پولش رو بگیره، اومدم پولش رو بدم
انگار که حرفم رو باور کرده بود چون سرش رو تکون داد و با لبخند گفت:
_ خب بفرمایید داخل
بدون اینکه تعارف کنم رفتم داخل و گفتم:
_ ممنونم
متعجب نگاهم کرد اما چیزی نگفت؛ فکر کنم فقط یه تعارف خرکی زده بود و فکر نمیکرد انقدر سریع قبول کنم!
_ خودش کجاست؟
_ داخله، بفرمایید
_ مزاحم نباشم؟
_ نه مراحمید بفرمایید
کفشام رو درآوردم و رفتم داخل؛ دوتا اتاق کوچیک که وسایل زیادی هم نداشت و کل دیوارها و سقف ترک برداشته بود!
یه لحظه از خودم خجالت کشیدم که تنهایی تو اون خونه ی بزرگ زندگی میکردم و اینا تو این وضع...
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
با شنیدن صدای امیرحسین به عقب برگشتم؛ در حالی که یه دختر کوچولوی خوشگل رو بغل کرده بود، داشت با اخم بهم نگاه میکرد!
_ خوبی؟
_ تو چطوری خونه ی مارو پیدا کردی؟ چرا اومدی؟
همون لحظه مامانش رفت اون دختر کوچولو رو از بغلش گرفت و با اخم گفت:
_ این چه طرز حرف زدن با مهمونه؟
بعد هم به سمت من برگشت و گفت:
_ بفرمایید بشینید خانم
روی زمین نشستم؛ اونا هم روبروم نشستن. صدام رو صاف کردم و رو به مادرش گفتم:
_ شما سرپرست بچه هایی؟
_ بله
_ همسرتون؟
_ عمرشو به شما داده
با تاسف نگاه کردم و آروم گفتم:
_ خدا بیامرزتشون
_ ممنون
_ خب من از طرف سازمان مبارزه با کودک کاری، اومدم
خانمِ با تعجب و سردرگمی نگاهم کرد و گفت:
_ شما مگه نگفتید که پول امیرحسین رو...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_ شرمنده، گفتم شاید اونطوری بترسید و نذارید بیام داخل
#جذاب #زیبا
به خانمی که بهش میخورد سی یا سی و خورده ای سالش باشه نگاه کردم و با مِن مِن گفتم:
_ چیزه...سلام خوبید؟
_ سلام ممنون، شما؟!
_ من شخص خاصی نیستم
_ یعنی چی خانم؟
شالم رو روی سرم مرتب کردم و گفتم:
_ شما مادر امیرحسینی؟
_ شما پسر من رو از کجا میشناسی؟
یه نگاه به سر کوچه انداختم و گفتم:
_ من با ترازوش وزن خودم رو گرفتم اما یادش رفت پولش رو بگیره، اومدم پولش رو بدم
انگار که حرفم رو باور کرده بود چون سرش رو تکون داد و با لبخند گفت:
_ خب بفرمایید داخل
بدون اینکه تعارف کنم رفتم داخل و گفتم:
_ ممنونم
متعجب نگاهم کرد اما چیزی نگفت؛ فکر کنم فقط یه تعارف خرکی زده بود و فکر نمیکرد انقدر سریع قبول کنم!
_ خودش کجاست؟
_ داخله، بفرمایید
_ مزاحم نباشم؟
_ نه مراحمید بفرمایید
کفشام رو درآوردم و رفتم داخل؛ دوتا اتاق کوچیک که وسایل زیادی هم نداشت و کل دیوارها و سقف ترک برداشته بود!
یه لحظه از خودم خجالت کشیدم که تنهایی تو اون خونه ی بزرگ زندگی میکردم و اینا تو این وضع...
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
با شنیدن صدای امیرحسین به عقب برگشتم؛ در حالی که یه دختر کوچولوی خوشگل رو بغل کرده بود، داشت با اخم بهم نگاه میکرد!
_ خوبی؟
_ تو چطوری خونه ی مارو پیدا کردی؟ چرا اومدی؟
همون لحظه مامانش رفت اون دختر کوچولو رو از بغلش گرفت و با اخم گفت:
_ این چه طرز حرف زدن با مهمونه؟
بعد هم به سمت من برگشت و گفت:
_ بفرمایید بشینید خانم
روی زمین نشستم؛ اونا هم روبروم نشستن. صدام رو صاف کردم و رو به مادرش گفتم:
_ شما سرپرست بچه هایی؟
_ بله
_ همسرتون؟
_ عمرشو به شما داده
با تاسف نگاه کردم و آروم گفتم:
_ خدا بیامرزتشون
_ ممنون
_ خب من از طرف سازمان مبارزه با کودک کاری، اومدم
خانمِ با تعجب و سردرگمی نگاهم کرد و گفت:
_ شما مگه نگفتید که پول امیرحسین رو...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_ شرمنده، گفتم شاید اونطوری بترسید و نذارید بیام داخل
#جذاب #زیبا
۶.۲k
۲۶ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.