ازدواج اجباری

ازدواج اجباری
part_10
دیدم که جونکوک توی اتاق نیست یکدفعه یه گرمایی روی تنم حس کردم که از پشت بقلم کرده بود برگشتم دیدم جونکوکه محکم بقلش کردم و گریه میکردم اونم منو بقل کرد یکم بعد دستامو گرفت و نگاهم کرد وگفت:جونکوک:حالت خوبه؟؟
ا.ت:اینو من باید ازت بپرسم واقعا متاسفم که اینطوری شد حالا که حالت خوبه خوشحالم
جونکوک:خوب حالا که حالم خوبه بیا بریم خونه نمیخوام اینجاباشم
ا.ت:وای تو هنوز کامل خوب نشدی اگر دوباره حالت بد بشه چیکار کنیم یا اگه دوباره ون نزدیکشون‌بشه
جونکوک:نگرانی؟؟؟؟
یه مکث کردم و جونکوک سرم رو یالا آورد و بهم نگاه کرد یه جوری نگاهم می‌کرد که تاحالا کسی اینطوری احساسی بهم نگاه نکرده بود آروم صورتشو نزدیک آورد فکر کردم دوباره میخاد منو ببوسه وای درگوشم گفت:از اینجا بریم بیرون خودم میرم سراغ عموت مطمئنم که اون سوار ون شده بود خودم میدونم چیکارش کنم
ا.ت:ولی جونکوک اگر دوباره بلا سرت بیاره من دیگع نمی دونم چیکار کنم بیا بریم خونه و این کار رو بسپریم به پلیس ها و اونا بهتر بلدن چیکار کنن
جونکوک:عموی تو بد تر از ایناس پلیسا هیچ بویی نمی‌برند از کجا میخوان بفهمن کار اون بوده ون اون هیچ پلاکی نداشته و شیشه هاش دودی بوده کار رو باید خودمون انجام بدیم توهم نگران نباش بسپرش به من تو فقط برو خونه و استراحت کن
بعد از کلی کلنجار و دعوا راضی شدم و رفتیم خونه..
ادامه دارد.....
اینم از این امید وارم خوشتون بیاد حمایت فراموش نشه🔥☄️
دیدگاه ها (۵)

ازدواج اجباریpart_11وارد که شدیم دیدیم کل خونه به هم ریخته ب...

ازدواج اجباری part_12دیدم پشت سرم همون ون مشکی وایستاده که ا...

ازدواج اجباریpart_9و گفتم:بیا اینجا تمومش کنیم باشه؟؟؟ تو یه...

ازدواج اجباری part_8ویو نویسنده:این جونکوکعلی هم شیطونه هادر...

پارت ۸۲ فیک ازدواج مافیایی

پارت ۹۴ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط