ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
part_11
وارد که شدیم دیدیم کل خونه به هم ریخته باتعجب سمت اتاق جونکوک رفتیم دیدیم در اتاقش که همیشه قفل بود باز شده بود و اتاقش به هم ریخته بود
جونکوک:اینجا چه خبره تو اومدی خونه؟؟
ا.ت: من!!نه نیومدم نکنه که.................
جونکوک:نکنه که همون مردی که سوار ون بود اومده و اینجا رو اینطوری کرده
ا.ت:شاید ولی اگر شب اینجا بمونیم ممکنه بیاد و کار دستمون بده و مارو بکشه باید از اینجا بریم مسافر خونه
جونکوک؛پس خونه چی وسایلم چی میشه
ا.ت:نمیدونم در رو قفل کن و در اتاق هارو قفل کن در هر صورت ما باید بریم من نمیخوام دوباره جونمون به خطر بیوفته
در خونه هارو بستیم و به نزدیک ترین هتل اونجا رفتیم ولی جونکوک اصلا حالش خوب نبود و یه حس خیلی بدی داشت دستاشو گرفتم و گفتم::ا.ت:نگران نباش درست میشه حالا بیا بریم توی اتاق و استراحت کنیم تا فردا شه
جونکوک:عه هم میدونم خب بیا بریم
رفتیم توی اتاق و من خوابم برد اما جونکوک نمی خوابید رفتم طرف تختش که باهاش حرف بزنم اما روشو اونور کرد و پتو رو روی خودش کشید
ا.ت:جونکوک میشه بگی چی شده شاید کمکت کنم
جونکوک:هیچی مهم نیست ولش کن برو بخواب میخوام یکم تنها باشم واقعا حالم خوب نیست
ا.ت:باشه اما اگر مشکلت منم میتونی بگی چون درکت میکنم یک دفعه ای یه نفر مزاحمت بشه و زندگیتو خراب کنه همه ی اینا تقصیر منه
جونکوک:(باداد)ساکت شو دیگه بسه اعصابم خورد شد ولم کن بزار راحت باشم اصلا برو آره آره مشکلم تویی بسه برووووو😡🤕
ا.ت:باشه میرم
با بغض رفتم طرف در و از اونجا رفتم پیاده تا سد خیابون رفتم که پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم که...................
ادامه دارد.....
اینم از این امید وارم خوشتون بیاد ببخشید کم شدددد😪🌘
part_11
وارد که شدیم دیدیم کل خونه به هم ریخته باتعجب سمت اتاق جونکوک رفتیم دیدیم در اتاقش که همیشه قفل بود باز شده بود و اتاقش به هم ریخته بود
جونکوک:اینجا چه خبره تو اومدی خونه؟؟
ا.ت: من!!نه نیومدم نکنه که.................
جونکوک:نکنه که همون مردی که سوار ون بود اومده و اینجا رو اینطوری کرده
ا.ت:شاید ولی اگر شب اینجا بمونیم ممکنه بیاد و کار دستمون بده و مارو بکشه باید از اینجا بریم مسافر خونه
جونکوک؛پس خونه چی وسایلم چی میشه
ا.ت:نمیدونم در رو قفل کن و در اتاق هارو قفل کن در هر صورت ما باید بریم من نمیخوام دوباره جونمون به خطر بیوفته
در خونه هارو بستیم و به نزدیک ترین هتل اونجا رفتیم ولی جونکوک اصلا حالش خوب نبود و یه حس خیلی بدی داشت دستاشو گرفتم و گفتم::ا.ت:نگران نباش درست میشه حالا بیا بریم توی اتاق و استراحت کنیم تا فردا شه
جونکوک:عه هم میدونم خب بیا بریم
رفتیم توی اتاق و من خوابم برد اما جونکوک نمی خوابید رفتم طرف تختش که باهاش حرف بزنم اما روشو اونور کرد و پتو رو روی خودش کشید
ا.ت:جونکوک میشه بگی چی شده شاید کمکت کنم
جونکوک:هیچی مهم نیست ولش کن برو بخواب میخوام یکم تنها باشم واقعا حالم خوب نیست
ا.ت:باشه اما اگر مشکلت منم میتونی بگی چون درکت میکنم یک دفعه ای یه نفر مزاحمت بشه و زندگیتو خراب کنه همه ی اینا تقصیر منه
جونکوک:(باداد)ساکت شو دیگه بسه اعصابم خورد شد ولم کن بزار راحت باشم اصلا برو آره آره مشکلم تویی بسه برووووو😡🤕
ا.ت:باشه میرم
با بغض رفتم طرف در و از اونجا رفتم پیاده تا سد خیابون رفتم که پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم که...................
ادامه دارد.....
اینم از این امید وارم خوشتون بیاد ببخشید کم شدددد😪🌘
- ۳.۰k
- ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط