ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
part_9
و گفتم:بیا اینجا تمومش کنیم باشه؟؟؟ تو یه اشراف زاده‌ی پولداری ولی من من.....
ویو نویسنده:جونکوک نذاشن حرف بزنه
جونکوک:بسه منو تو هیچ فرقی نداریم بس کن و بیت بدیم و یکم حرف بزنیم آروم بشی
ا.ت:چیی!؟؟ آروم بشم!!! مگه من چمه ها ولم کن برو یک نفر در سطح خودت پیدا کن که لیاقت تورو داشته باشه و ........ خلاصه که خدا حافظ
جونکوک:وایستااا ببین فقط بیا بریم حرف بزنیم اگر هر مشکلی داری بگو شاید باهم بتونیم حرف بزنیم باشه؟؟
ا.ت؛جونکوک من نمیخوام باهات لج کنم ولی یه حسی دارم نمیدونم چرااااا ببین منم بهت یه حیایی دارم اما حس میکنم این کار مون اشتباهه
همون لحظه یه ون مشکی اومد جلوم و میخواست بهم بزنه که جومکوک منو کنار کشید و ون به جونکوک زد ..... جیغ بلندی زدم انگار دنیا روی سرم خراب شده تاحالا این قدر شدید حس مقصر بودن رو نداشتم اما چون آخر شب بود و توی جده بودیم کسی اون جا نبود و صدام رو نشنید ون مشکی سریع رفت و ما دوتا اونجا تنها موندیم بدوبدو رفتم سمتش و سعی کردم بلندش کنم اما روی زمین مثل یه جسد اوفتاده بود دستمو زیر سرش گذاشتم و صداش میکردم و اشک از چشمام می‌ریخت نمیدونستم باید چیکار کنم یکم بعد چشماش رو آروم باز کرد و دستشو آروم بالا آورد و گذاشت روی گردنم و گفت:متاسفم که اینطور شد وای بدون دوست دارم
بعد چشماش رو بست و دیگع باز نکرد منم فقط جیغ میزدم گوشیشو گرفتم و به اورژانس زنگ زدم بعد یه ساعت اورژانس رسید و بردنش بیمارستان
روبه دکتر کردم
ا.ت؛حالش خوب میشه مگه نه؟؟؟؟؟
دکتر:نمیدونم ظربه‌ی بدی خورده و همین طوری داره خون ریزی میکنه نمیتونیم خونریزی رو بند بیاریم فکر کنم به کما بره
با حرف دکتر خشکم زد و چشمام اشک جمع شد بغضم شکست و گریه کردم کادر درمان سریع طرف اتاقی که جونکوک بود رفتن و بردنش کما و به من گفتن:متاسفم اما رفته کما ولی ما سعی خودمون رو میکنیم که بهبود بشن
ا.ت:ا...ا.ا الان ح.حالشش خ.خوب میشه آرهههه؟؟
دکتر:حالش که خیلی بده اما گفتم بهتون سعی مون رو میکنیم حالا شما هم برید توی اتاق وی‌ای‌پی و استراحت کنید هزینش هم رایگانه بفرمایید
رفتم توی اتاق و فقط گریه کردم بعد چند ساعت خوابم برد صبح زود ساعت 6:20پاشدم و از اتاق اومدم بیرون سریع رفتم طرف اتاق جونکوک که دیدم..........
ادامه دارد......
اینم از این استرس گرفتین؟؟؟نگران نباشید خوب میشهههههه🪐🌌
part_9
و گفتم:بیا اینجا تمومش کنیم باشه؟؟؟ تو یه اشراف زاده‌ی پولداری ولی من من.....
ویو نویسنده:جونکوک نذاشن حرف بزنه
جونکوک:بسه منو تو هیچ فرقی نداریم بس کن و بیت بدیم و یکم حرف بزنیم آروم بشی
ا.ت:چیی!؟؟ آروم بشم!!! مگه من چمه ها ولم کن برو یک نفر در سطح خودت پیدا کن که لیاقت تورو داشته باشه و ........ خلاصه که خدا حافظ
جونکوک:وایستااا ببین فقط بیا بریم حرف بزنیم اگر هر مشکلی داری بگو شاید باهم بتونیم حرف بزنیم باشه؟؟
ا.ت؛جونکوک من نمیخوام باهات لج کنم ولی یه حسی دارم نمیدونم چرااااا ببین منم بهت یه حیایی دارم اما حس میکنم این کار مون اشتباهه
همون لحظه یه ون مشکی اومد جلوم و میخواست بهم بزنه که جومکوک منو کنار کشید و ون به جونکوک زد ..... جیغ بلندی زدم انگار دنیا روی سرم خراب شده تاحالا این قدر شدید حس مقصر بودن رو نداشتم اما چون آخر شب بود و توی جده بودیم کسی اون جا نبود و صدام رو نشنید ون مشکی سریع رفت و ما دوتا اونجا تنها موندیم بدوبدو رفتم سمتش و سعی کردم بلندش کنم اما روی زمین مثل یه جسد اوفتاده بود دستمو زیر سرش گذاشتم و صداش میکردم و اشک از چشمام می‌ریخت نمیدونستم باید چیکار کنم یکم بعد چشماش رو آروم باز کرد و دستشو آروم بالا آورد و گذاشت روی گردنم و گفت:متاسفم که اینطور شد وای بدون دوست دارم
بعد چشماش رو بست و دیگع باز نکرد منم فقط جیغ میزدم گوشیشو گرفتم و به اورژانس زنگ زدم بعد یه ساعت اورژانس رسید و بردنش بیمارستان
روبه دکتر کردم
ا.ت؛حالش خوب میشه مگه نه؟؟؟؟؟
دکتر:نمیدونم ظربه‌ی بدی خورده و همین طوری داره خون ریزی میکنه نمیتونیم خونریزی رو بند بیاریم فکر کنم به کما بره
با حرف دکتر خشکم زد و چشمام اشک جمع شد بغضم شکست و گریه کردم کادر درمان سریع طرف اتاقی که جونکوک بود رفتن و بردنش کما و به من گفتن:متاسفم اما رفته کما ولی ما سعی خودمون رو میکنیم که بهبود بشن
ا.ت:ا...ا.ا الان ح.حالشش خ.خوب میشه آرهههه؟؟
دکتر:حالش که خیلی بده اما گفتم بهتون سعی مون رو میکنیم حالا شما هم برید توی اتاق وی‌ای‌پی و استراحت کنید هزینش هم رایگانه بفرمایید
رفتم توی اتاق و فقط گریه کردم بعد چند ساعت خوابم برد صبح زود ساعت 6:20پاشدم و از اتاق اومدم بیرون سریع رفتم طرف اتاق جونکوک که دیدم..........
ادامه دارد......
اینم از این استرس گرفتین؟؟؟نگران نباشید خوب میشهههههه🪐🌌
۸۱۷
۲۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.