عکس هارو گذاشتم ببینید
عکس هارو گذاشتم ببینید.
༺ عشق در چشمانت ༻
پارت (اخر)
بالاخره عروسی تموم شد. من و کوک بعد از کلی شادی و تبریک از طرف همه، از مهمونا خداحافظی کردیم و با هم سوار ماشین شدیم.
کوک استارت زد، پوزخند زد و گفت:
— خب… پیش به سوی کار اصلی!
چشمام گرد شد و سریع گفتم:
— نه به خدا خستم کوک!
کوک با خنده و نگاه خمار گفت:
— نه دیگه، شب عروسی به این چیزش معروفه!
بعد پاشو گذاشت روی گاز و مستقیم به سمت عمارتش رفت. منم فقط تو دلم گفتم:
— خداروشکر… همه مشکلات حل شد. حالا دیگه کنار کوک میتونم با خیال راحت زندگی کنم.
وقتی رسیدیم جلوی عمارت، کوک ماشینو پارک کرد. هنوز پیاده نشده بودم که سریع درو باز کرد و منو براید استایل بغل کرد. جا خوردم و گفتم:
— وای! خودم میتونم بیام، خسته میشی!
لبخند زد و جواب داد:
_هیچوقت برای حس کردن تو خسته نیستم.
گونههام داغ شد و گفتم:
— مگه قراره حس کنی منو؟
کوک با یه پوزخند خمار جواب داد:
— بله بیبی گرل…
سریع سرمو تکون دادم و گفتم:
— نه، نه! کوک خستم…
ولی کوک اصلاً به حرفام گوش نداد. رفت تا رسیدیم به اتاقمون. منو روی زمین گذاشت، کت و پیرهنشو درآورد، بعدم با شیطنت شروع کرد به درآوردن لباسام. میخواستم برم لباس راحتی بپوشم که یهو دوباره بغلم کرد و پرتم کرد روی تخت. بعد خیمه زد روم و...
بقیه با ذهن منحرف شما😂…
و به این ترتیب، زندگی جدیدمون شروع شد.
من و کوک بعد از مدتی صاحب دوقلو شدیم؛ یکی دختر، یکی پسر. خوشبختیمون کامل شد.
تهیونگ و هانا هم یه دختر خوشگل به دنیا اوردن و چند سال بعد یه پسر به دنیا آوردن.
جیمین و همسرش هم صاحب یه پسر و دختر شدن.
و همهمون کنار هم، با عشق، آرامش و خنده زندگی کردیم
و اینطور بود که تمام سختیها، جنگها و جداییها بالاخره به نقطهای رسید که عشق، پیروز شد.
این داستان هم تموم شد…
عشقی که با اشک و لبخند ساخته شد، بالاخره به ثمر نشست.
ات به عشقش رسید، کوک به آرامشش… و قصهی پر از درد و زیبای اونها، با یک «بله» و یک بوسه، جاودانه شد.
༺ پایان رمان «عشق در چشمانت»༻
✨ تقدیم به همهی کسایی که تا آخرین خط کنار این عشق موندن 💜
خدافظ بچه ها امیدوارم خوشتون اومده باشه و امسال بترکونید ایشالا تابستون سال بعد یه رمان دیگه میزارم💜👋😁
༺ عشق در چشمانت ༻
پارت (اخر)
بالاخره عروسی تموم شد. من و کوک بعد از کلی شادی و تبریک از طرف همه، از مهمونا خداحافظی کردیم و با هم سوار ماشین شدیم.
کوک استارت زد، پوزخند زد و گفت:
— خب… پیش به سوی کار اصلی!
چشمام گرد شد و سریع گفتم:
— نه به خدا خستم کوک!
کوک با خنده و نگاه خمار گفت:
— نه دیگه، شب عروسی به این چیزش معروفه!
بعد پاشو گذاشت روی گاز و مستقیم به سمت عمارتش رفت. منم فقط تو دلم گفتم:
— خداروشکر… همه مشکلات حل شد. حالا دیگه کنار کوک میتونم با خیال راحت زندگی کنم.
وقتی رسیدیم جلوی عمارت، کوک ماشینو پارک کرد. هنوز پیاده نشده بودم که سریع درو باز کرد و منو براید استایل بغل کرد. جا خوردم و گفتم:
— وای! خودم میتونم بیام، خسته میشی!
لبخند زد و جواب داد:
_هیچوقت برای حس کردن تو خسته نیستم.
گونههام داغ شد و گفتم:
— مگه قراره حس کنی منو؟
کوک با یه پوزخند خمار جواب داد:
— بله بیبی گرل…
سریع سرمو تکون دادم و گفتم:
— نه، نه! کوک خستم…
ولی کوک اصلاً به حرفام گوش نداد. رفت تا رسیدیم به اتاقمون. منو روی زمین گذاشت، کت و پیرهنشو درآورد، بعدم با شیطنت شروع کرد به درآوردن لباسام. میخواستم برم لباس راحتی بپوشم که یهو دوباره بغلم کرد و پرتم کرد روی تخت. بعد خیمه زد روم و...
بقیه با ذهن منحرف شما😂…
و به این ترتیب، زندگی جدیدمون شروع شد.
من و کوک بعد از مدتی صاحب دوقلو شدیم؛ یکی دختر، یکی پسر. خوشبختیمون کامل شد.
تهیونگ و هانا هم یه دختر خوشگل به دنیا اوردن و چند سال بعد یه پسر به دنیا آوردن.
جیمین و همسرش هم صاحب یه پسر و دختر شدن.
و همهمون کنار هم، با عشق، آرامش و خنده زندگی کردیم
و اینطور بود که تمام سختیها، جنگها و جداییها بالاخره به نقطهای رسید که عشق، پیروز شد.
این داستان هم تموم شد…
عشقی که با اشک و لبخند ساخته شد، بالاخره به ثمر نشست.
ات به عشقش رسید، کوک به آرامشش… و قصهی پر از درد و زیبای اونها، با یک «بله» و یک بوسه، جاودانه شد.
༺ پایان رمان «عشق در چشمانت»༻
✨ تقدیم به همهی کسایی که تا آخرین خط کنار این عشق موندن 💜
خدافظ بچه ها امیدوارم خوشتون اومده باشه و امسال بترکونید ایشالا تابستون سال بعد یه رمان دیگه میزارم💜👋😁
- ۱.۸k
- ۳۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط