عشق در چشمانت
༺ عشق در چشمانت ༻
پارت ۵۰
صبح روز عروسی با صدای آلارم بیدار شدم. با ذوق از تخت پریدم و رفتم سمت حموم. دوش گرفتم و با انرژی کامل آماده شدم. بعد از حمام، با بابام رفتیم آرایشگاه تا موهامو و لباسمو درست کنه.
همون موقع یادم افتاد کوک هم باید بیدار میشد. صدای آلارم گوشیم، یادآور روز مهم شد. با پوزخند گفتم:
— وای، شب چی کارا کردم با آت… الان وقتشه!
رفتم حموم و دوش گرفتم، بعد آماده شدم. جلوی آینه رفتم، خودمو نگاه کردم:
— وایی… چه خوشگل شدم! وای، میترسم همه عاشقم بشن! وای خیلی زیبا شدم! قربون خودم برم!
بعد به خودم یادآوری کردم کوک هم حتماً الان آماده میشه. یه دفعه صدای زنگ گوشیم اومد. جواب دادم:
— سلام ددی جذابم!
صدای پوزخند کوک از اون طرف رسید:
— سلام گرل خوردنی! جلو درم بیا، این ددی جذابت منتظرته.
خندیدم و گفتم:
— باشه، ولی فکر نکنم ددی جذابتر از بیبیم شده باشه!
رفتم پایین و دیدم کوک از ماشین پیاده شده، یه دستش رو ماشین تکیه داده بود. وای، چقدر جذاب شده بود! یه لحظه برگشت نگام کرد، از سر تا پا منو نگاه کرد، چشم تو چشم شدیم.
یه دستشو به کمرم برد و منو نزدیکتر کرد. نفسش به صورتم خورد، خمار گفت:
— در حدی زیبا شدی که میخوام همینجا جرت بدم…
خندیدم و گفتم:
— عه! الان یکی میبینه که لباسو گذاشتی روی لبام و بدنم بهت چسبیده!
دستشو روی کمر باریکم کشید و با یه گاز از لبم گرفت. فهمیدم میخواد همراهیش کنم، کمی کم کردم ولی سریع ازش جدا شدم و گفتم:
— عه، نکن! الان آرایشم خراب میشه!
خمار گفت:
— باشه، پس شب آماده باش، قراره از پنج جهت سامورایی جرت بدم!
زدم به سینش و گفتم:
— دلت میاد پرنسست رو اذیت کنی؟
با خنده گفت:
— شاید یه کم آرومتر…
پریدم تو بغلش و گفتم:
— عاشقتم!
— ولی منم پرستت دارم، — گفت و بعد ازم جدا شد.
در ماشین رو برام باز کرد و مثل پرنسسا باهام رفتار کرد. تو دلم گفتم: وای، چه شوهری دارم من!
نشستیم تو ماشین و به سمت محل عروسی راه افتادیم. هر ثانیه با نگاهها و لمسهای کوچیک کوک، قلبم تند میزد. احساس میکردم دنیا مال خودمه وقتی کنار کوک بودم.
ماشین کنار سالن عروسی توقف کرد. کوک دستمو گرفت و گفت:
— بیب… آمادهای که همیشه مال من باشی؟
لبخند زدم و با تمام وجود گفتم:
— آره… همیشه مال توام.
وقتی از ماشین پیاده شدیم، نور خورشید و تزئینات سالن همه چیزو جادویی کرده بود. تهیونگ و هانا از اون طرف میومدن و با دیدن ما جیغ میزدن و شادی میکردن:
— وایی! عروس و داماد خوشگلمون رسیدن!
با خنده به کوک نگاه کردم و گفتم:
— وای، این همه نگاه… میترسم عاشقم شن!
کوک دستمو گرفت و نزدیک خودش کرد و با جدیت گفت:
— فقط نگاه من کافیه، عشقم…
رفتم داخل سالن، مهمونا دست میزدن و تشویق میکردن. خانوادهها و دوستانمون با لبخند و شادی ما رو نگاه میکردن. حس میکردم دنیا فقط مال ماست وقتی کنار کوک بودم.
کوک یه نگاه پر از عشق بهم کرد و زمزمه کرد:
— بیب… قول میدم امروز و همیشه ازت محافظت کنم.
سرمو گذاشتم روی شونهش و آرام گفتم:
— تا وقتی کنارمی، هیچ ترسی ندارم…
تهیونگ اومد جلو و با لبخند گفت:
— بیب و ددی جذابم، آمادهاید برای لحظهی بزرگ؟
با کوک همزمان جواب دادیم:
— آمادهایم!
کوک دستمو محکم گرفت و با هم رفتیم سمت جایگاه اصلی. جایگاه با گلهای سفید و نور طلایی تزئین شده بود، و عاقد جلوی ما ایستاده بود.
عاقد لبخند زد و به من نگاه کرد:
— خانم کیم ات… آیا قول میدی همیشه کنار کوک باشی، در شادی و سختیها باهاش بمونی و عشقتو تا آخر زندگی حفظ کنی؟
قلبم تند تند میزد، ولی با صدای لرزون و پر از عشق گفتم:
— بله… .
همه مهمونا شروع کردن به دست زدن و جیغ کشیدن. بعد عاقد به کوک نگاه کرد:
—آقای جئون جونگکوک، آیا تو هم قول میدی همیشه کنار ات باشی، ازش محافظت کنی و با تمام وجود دوستش داشته باشی؟
کوک بدون مکث و با نگاه عاشقانه به من لبخند زد و گفت:
— بله… .
عاقد حلقهها رو آورد. کوک حلقهی منو گرفت و به انگشت حلقهام گذاشت. قلبم داشت از شدت هیجان میپرید. بعد نوبت کوک شد، دستمو دور دستش گذاشتم و آرام حلقه رو به انگشتش گذاشتم.
کوک دستمو محکم گرفت و بدون هیچ مکثی خم شد و لبم رو بوسید. لبهای ما به هم رسید و تمام سالن پر شد از جیغ و تشویق مهمونا. صدای دست زدنها و هیاهوی شادی همه جا پیچید.
من، با لبخند و قلبی پر از عشق، دستم رو روی قلبش گذاشتم و زمزمه کردم:
— کوک… عشقم… مال توام تا آخر دنیا…
کوک با لبخند خمار، دستم رو به صورتم آورد و گفت:
— بیب… قسم میخورم همیشه کنارتم، هیچ وقت تنها نمیذارمت…
همه مهمونا دوباره شروع کردن به دست زدن و فریاد زدن. نگاه کوک به من، پر از عشق بود و من حس کردم دنیا فقط مال ماست، همین لحظه، همینجا.
پارت ۵۰
صبح روز عروسی با صدای آلارم بیدار شدم. با ذوق از تخت پریدم و رفتم سمت حموم. دوش گرفتم و با انرژی کامل آماده شدم. بعد از حمام، با بابام رفتیم آرایشگاه تا موهامو و لباسمو درست کنه.
همون موقع یادم افتاد کوک هم باید بیدار میشد. صدای آلارم گوشیم، یادآور روز مهم شد. با پوزخند گفتم:
— وای، شب چی کارا کردم با آت… الان وقتشه!
رفتم حموم و دوش گرفتم، بعد آماده شدم. جلوی آینه رفتم، خودمو نگاه کردم:
— وایی… چه خوشگل شدم! وای، میترسم همه عاشقم بشن! وای خیلی زیبا شدم! قربون خودم برم!
بعد به خودم یادآوری کردم کوک هم حتماً الان آماده میشه. یه دفعه صدای زنگ گوشیم اومد. جواب دادم:
— سلام ددی جذابم!
صدای پوزخند کوک از اون طرف رسید:
— سلام گرل خوردنی! جلو درم بیا، این ددی جذابت منتظرته.
خندیدم و گفتم:
— باشه، ولی فکر نکنم ددی جذابتر از بیبیم شده باشه!
رفتم پایین و دیدم کوک از ماشین پیاده شده، یه دستش رو ماشین تکیه داده بود. وای، چقدر جذاب شده بود! یه لحظه برگشت نگام کرد، از سر تا پا منو نگاه کرد، چشم تو چشم شدیم.
یه دستشو به کمرم برد و منو نزدیکتر کرد. نفسش به صورتم خورد، خمار گفت:
— در حدی زیبا شدی که میخوام همینجا جرت بدم…
خندیدم و گفتم:
— عه! الان یکی میبینه که لباسو گذاشتی روی لبام و بدنم بهت چسبیده!
دستشو روی کمر باریکم کشید و با یه گاز از لبم گرفت. فهمیدم میخواد همراهیش کنم، کمی کم کردم ولی سریع ازش جدا شدم و گفتم:
— عه، نکن! الان آرایشم خراب میشه!
خمار گفت:
— باشه، پس شب آماده باش، قراره از پنج جهت سامورایی جرت بدم!
زدم به سینش و گفتم:
— دلت میاد پرنسست رو اذیت کنی؟
با خنده گفت:
— شاید یه کم آرومتر…
پریدم تو بغلش و گفتم:
— عاشقتم!
— ولی منم پرستت دارم، — گفت و بعد ازم جدا شد.
در ماشین رو برام باز کرد و مثل پرنسسا باهام رفتار کرد. تو دلم گفتم: وای، چه شوهری دارم من!
نشستیم تو ماشین و به سمت محل عروسی راه افتادیم. هر ثانیه با نگاهها و لمسهای کوچیک کوک، قلبم تند میزد. احساس میکردم دنیا مال خودمه وقتی کنار کوک بودم.
ماشین کنار سالن عروسی توقف کرد. کوک دستمو گرفت و گفت:
— بیب… آمادهای که همیشه مال من باشی؟
لبخند زدم و با تمام وجود گفتم:
— آره… همیشه مال توام.
وقتی از ماشین پیاده شدیم، نور خورشید و تزئینات سالن همه چیزو جادویی کرده بود. تهیونگ و هانا از اون طرف میومدن و با دیدن ما جیغ میزدن و شادی میکردن:
— وایی! عروس و داماد خوشگلمون رسیدن!
با خنده به کوک نگاه کردم و گفتم:
— وای، این همه نگاه… میترسم عاشقم شن!
کوک دستمو گرفت و نزدیک خودش کرد و با جدیت گفت:
— فقط نگاه من کافیه، عشقم…
رفتم داخل سالن، مهمونا دست میزدن و تشویق میکردن. خانوادهها و دوستانمون با لبخند و شادی ما رو نگاه میکردن. حس میکردم دنیا فقط مال ماست وقتی کنار کوک بودم.
کوک یه نگاه پر از عشق بهم کرد و زمزمه کرد:
— بیب… قول میدم امروز و همیشه ازت محافظت کنم.
سرمو گذاشتم روی شونهش و آرام گفتم:
— تا وقتی کنارمی، هیچ ترسی ندارم…
تهیونگ اومد جلو و با لبخند گفت:
— بیب و ددی جذابم، آمادهاید برای لحظهی بزرگ؟
با کوک همزمان جواب دادیم:
— آمادهایم!
کوک دستمو محکم گرفت و با هم رفتیم سمت جایگاه اصلی. جایگاه با گلهای سفید و نور طلایی تزئین شده بود، و عاقد جلوی ما ایستاده بود.
عاقد لبخند زد و به من نگاه کرد:
— خانم کیم ات… آیا قول میدی همیشه کنار کوک باشی، در شادی و سختیها باهاش بمونی و عشقتو تا آخر زندگی حفظ کنی؟
قلبم تند تند میزد، ولی با صدای لرزون و پر از عشق گفتم:
— بله… .
همه مهمونا شروع کردن به دست زدن و جیغ کشیدن. بعد عاقد به کوک نگاه کرد:
—آقای جئون جونگکوک، آیا تو هم قول میدی همیشه کنار ات باشی، ازش محافظت کنی و با تمام وجود دوستش داشته باشی؟
کوک بدون مکث و با نگاه عاشقانه به من لبخند زد و گفت:
— بله… .
عاقد حلقهها رو آورد. کوک حلقهی منو گرفت و به انگشت حلقهام گذاشت. قلبم داشت از شدت هیجان میپرید. بعد نوبت کوک شد، دستمو دور دستش گذاشتم و آرام حلقه رو به انگشتش گذاشتم.
کوک دستمو محکم گرفت و بدون هیچ مکثی خم شد و لبم رو بوسید. لبهای ما به هم رسید و تمام سالن پر شد از جیغ و تشویق مهمونا. صدای دست زدنها و هیاهوی شادی همه جا پیچید.
من، با لبخند و قلبی پر از عشق، دستم رو روی قلبش گذاشتم و زمزمه کردم:
— کوک… عشقم… مال توام تا آخر دنیا…
کوک با لبخند خمار، دستم رو به صورتم آورد و گفت:
— بیب… قسم میخورم همیشه کنارتم، هیچ وقت تنها نمیذارمت…
همه مهمونا دوباره شروع کردن به دست زدن و فریاد زدن. نگاه کوک به من، پر از عشق بود و من حس کردم دنیا فقط مال ماست، همین لحظه، همینجا.
- ۲.۵k
- ۳۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط