خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت219

تند مخالفت کردم
_بعد از اون آبروریزی من نمیتونم برگردم روستا... تازه مهتاب هنوز خونه ی اربابه... مامانتم که از من متنفره. من نمیرم اونجا... همین جا میمونم. کسی خبر نداره من از تهران رفتم..
لب باز کرد که حرف بزنه اما پشیمون شد
دستم و گرفت به سمت تخت کشوند.
_از وقتی تو رفتی سر جمع هفت ساعتم نخوابیدم.
کتش و در آورد و بی تعارف روی تخت دراز کشید و گفت
_وقتی بیدار شدم حرف می‌زنیم.
حرفش و زد و بی اعتنا به چشمای گرد شدم خوابید.
* * * *
پارچ دوغ و روی سفره گذاشتم و نگاهی انداختم. تقریبا همه چی کامل بود.
به اهورا نگاه کردم که همچنان خواب بود.
به سمتش رفتم و چند لحظه مات صورتش شدم. چرا من به هیچ طریقی نمی‌تونستم از این بشر متنفر بشم؟دیگه چی کار مونده که باهام نکرده باشه؟
آهی کشیدم و آروم صداش زدم اما تکون نخورد.
دوباره و سه باره صداش زدم.طوری غرق خواب بود که پلکش هم تکون نخورد.
دستم و به سمت صورتش بردم و روی گونه ش گذاشتم.
پلکش تکونی خورد که باز صداش زدم
به سختی پلک باز کرد و با دیدن من محو لبخند زد.
دستم و عقب کشیدم و گفتم
_شام آماده کردم.بلند شو بخور.
کش و قوسی به بدنش داد و با صدای لعنتی غرق خوابش گفت
_کاش می فهمیدی بیشتر از غذا به تو احتیاج دارم.
اخم کردم و بلند شدم که صداش نفسم و برید
_صیغه بخونیم؟


🍁 🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۵)

#خان_زاده #پارت220حتی توان برگشتن هم نداشتم.ادامه داد_فقط م...

#خان_زاده #پارت221پوزخندی زدم.نه اون میلی به خوردن داشت نه ...

#خان_زاده #پارت218دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و ترسیده هق زدم...

#خان_زاده #پارت217سکوت کردم و اون ادامه داد_حتی نموندی گوش ...

آن سوی آینه P35در رو باز کردیم که یهو جونگ کوک افتاد (ویو ا....

نام فیک: عشق مخفیPart: 37ویو ات*رفتم توی اتاقمو درو بستمو پش...

ازدواج اجباری

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط