قسمت بیست و چهار

قسمت بیست و چهار

از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم...
جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند...
همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای،کمیل و نماز جمعه....
ولی ایوب سرش زود درد میگرفت.....
طاقت شلوغی را نداشت....
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم ک ب دستبند اهنی ایوب خیره میشدند...
ایوب خونسرد بود...من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را ب هم نشان میدادند،ناراحت میشدم....
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت
-بچه ها بیایید نزدیکتر
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد
-به ش دست بزنید،از اهن است این را ب دستم میبندم تا بتوانم حرکتش بدهم
بچه ها ب دستبند ایوب دست میکشیدند و اوبا حوصله برایشان توضیح میداد......
@ta_abad_zende
دیدگاه ها (۳)

قسمت بیست و پنجچند روز ماند ب مراسم عقدمان ،#ایوب رفت ب جبهه...

قسمت بیست و ششاقا جون راننده تاکسی فرودگاه بود،همیشه قبل از ...

قسمت بیست و سههر روز با هم میرفتیم بیرون.....دوست داشت پیاده...

قسمت بیست و دوسفره صبحانه ک جمع شد ،امد کنارم ....خوشحال بود...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط