قسمت بیست و دو
قسمت بیست و دو
سفره صبحانه ک جمع شد ،امد کنارم ....خوشحال بود
-دیشب چه شاعر شده بودی،کنار پنجره ایستاده بودی...
چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون ،با انگشت کردم زیر روسری،
-من؟دیشب؟
یادم امد،از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم...دوتا گربه ب جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود....
اقاجون و #ایوب تو هال خوابیده بودند....نگاهشان کردم...تکان نخوردند...ایستادم و گربه ها را تماشا کردم...
ابروهایم را انداختم بالا...
-فکر کردم خواب بودید ...حالا چه کاری میکردم ک میگویی شاعر شده ام؟؟
-داشتی ستاره ها را نگاه میکردی....
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم
-نه برادر بلندی ،گربه های توی حیاط را نگاه میکردم....
وا رفت...
-راست میگویی؟؟
-اره
هنوز میخند
یدم...
سرش را پایین انداخت....
-لااقل ب من نمیگفتی که گربه هارا تماشا میکردی..
خنده ام را جمع کردم...
-چرا؟پس چی میگفتم؟
دمغ شد.....
-فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره هارا نگاه میکردی.....
@ta_abad_zende
سفره صبحانه ک جمع شد ،امد کنارم ....خوشحال بود
-دیشب چه شاعر شده بودی،کنار پنجره ایستاده بودی...
چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون ،با انگشت کردم زیر روسری،
-من؟دیشب؟
یادم امد،از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم...دوتا گربه ب جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود....
اقاجون و #ایوب تو هال خوابیده بودند....نگاهشان کردم...تکان نخوردند...ایستادم و گربه ها را تماشا کردم...
ابروهایم را انداختم بالا...
-فکر کردم خواب بودید ...حالا چه کاری میکردم ک میگویی شاعر شده ام؟؟
-داشتی ستاره ها را نگاه میکردی....
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم
-نه برادر بلندی ،گربه های توی حیاط را نگاه میکردم....
وا رفت...
-راست میگویی؟؟
-اره
هنوز میخند
یدم...
سرش را پایین انداخت....
-لااقل ب من نمیگفتی که گربه هارا تماشا میکردی..
خنده ام را جمع کردم...
-چرا؟پس چی میگفتم؟
دمغ شد.....
-فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره هارا نگاه میکردی.....
@ta_abad_zende
۳.۴k
۱۳ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.