قسمت بیست و سه

قسمت بیست و سه

هر روز با هم میرفتیم بیرون.....
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم...
کمی ک راه میرفتیم دستم را دور بازویش حلقه میکردم،اوک میرفت من را هم میکشید....
-نمیدانم من بارکشم؟زن کشم؟
این را میگفت و میخندید....
-شهلا دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیریم...
-ولی دست باف ماندگارتر است...
-دلت می اید؟دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی..
نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته....بعد ما چه طور ان را بیاندازیم زیر پایمان؟؟
@ta_abad_zende
دیدگاه ها (۲)

قسمت بیست و چهاراز خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم....

قسمت بیست و پنجچند روز ماند ب مراسم عقدمان ،#ایوب رفت ب جبهه...

قسمت بیست و دوسفره صبحانه ک جمع شد ،امد کنارم ....خوشحال بود...

قسمت بیست و یکمامان برای #ایوب سنگ تمام میگذاشتوقتی ایوب خان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط