در م زد و زد

در ﺷﻬﺮ ﻫﯽ ﻗﺪم زد و ﻋﺎﺑﺮ زﯾﺎد ﺷﺪ
ﺗﺮس از رﻗﯿﺐ ﺑﻮد … ﮐﻪ آﺧﺮ زﯾﺎد ﺷﺪ

اﯾﻦ ﻗﺪرﻫﺎم ﻧﺼﻒ ﺟﻬﺎن ﺟﻤﻌﯿﺖ ﻧﺪاﺷﺖ !
ﺑﺎ ﮐﻮچ او ﺑﻪ ﺷﻬﺮ، ﻣﻬﺎﺟﺮ زﯾﺎد ﺷﺪ

ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺎد روﺳﺮی اش را ﮐﻨﺎر زد
از آن ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮ زﯾﺎد ﺷﺪ !

ﻫﯽ در ﻟﺒﺎس ﮐﻬﻨﻪ اداﻫﺎی ﺗﺎزه رﯾﺨﺖ
ﻫﯽ ﮐﺎر ﺷﺎﻋﺮان ﻣﻌﺎﺻﺮ زﯾﺎد ﺷﺪ …

از ﺑﺲ ﮐﻪ ﺧﻮب ﭼﻬﺮه و ﻋﺎﻟﻢ ﭘﺴﻨﺪ ﺑﻮد
ﺑﯿﻦ زﻧﺎن ﺷﻬﺮ ﺳَﺮ و ﺳِﺮ زﯾﺎد ﺷﺪ !

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺎ زﺑﺎن ﺧﻮش از ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺑﺮو
ﺳﺎک ﺳﻔﺮ ﮐﻪ ﺑﺴﺖ، ﻣﺴﺎﻓﺮ زﯾﺎد ﺷﺪ …

#محمد_حسین_ملکیان
دیدگاه ها (۱۲)

زندگی با هوشیاری زیر گردون مشکل است تا نگردی مست ، این بار گ...

در هیچ جای دفتر و دیوان تو نیستی افتاده ام به جان خیابان... ...

تقدیم به چندین دوست نازنینی که در #ویسگون پیدا کردم....دوست...

به گمانم بزرگترین دارایی ِ زندگی ِ آدمیزاد، همین انسانهای اط...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط