ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
#پارت17
یونا : خوب ه...رزه کل لباسام..کل کفشام..کل جورابام..و وسایل دیگمو میری تو حیاط میشوری .
ات : ا..اخه...داره..بارون..میاد
جیمین : ه.....رزه از دستورات یونا پیروی نکنی خودت میدونی ..
ات : ب..باشه🙂
ات ویو :
بارون میامد و هوا خیلی سرد بود طوفان داشت برپا میشد ..
ولی باید هرجوری شده میشستم اینارو ..
لباسارو ریختم تو تشت که دیدم جیمین و یونا میان :
یونا : هویی...هوی..هنوز با این سنت نمیدونی باید لباسامو جدا بشوری..مجلسی ها جدا ..خونه گی ها جدا ..بیرونی ها جدا..لش ها جدا.
و....
ات : ا..اخه...این تا صبحم تموم نمیشه 🥺🥺
یونا : به..من ربطی نداره..ه..ر..زه .
ات : ب..باش..میشورم.
جیمین : افرین..ه..ر..زه .
ویو ساعت ۴ نصف شب:
داشتم از سرما بی هوش میشدم
یه تیشرت تنم بود کلا ..
ات : وایی..کفشا و جورابا موندن ..
بزار بشورم اینارم ..
بارون همینطوری داشت میومد و شدید تر شده بودم
ات :
یهو دیدم یه ماشینخوشگل اومد جلوی عمارت و پیاده شد ..
دیدم لینا با چتر بدو بدو داره میاد سمتم ..
لینا : تو اینجاچیکار میکنی ..پاشو.....!!!(با داد )
ات : ا..اخه یونا گفته باید اینارو بشورم..
لینا : هیی...تو چقدر ساده ای اخه ات ، تو باید به یونا دستور بدی نه یونا به تو ..تو الان زن واقعی جیمینی..
پاشوگمشو بریم تو
لینا :
وایسا ببینم
چرا انقدر خیسی از کی داری میشوری
ات : از..ساعت ۱۲ 🥺
لینا : پاشو بریم تو ...
ویو جیمین :
داشتیم با لینا کی..س میرفتیم که دیدم در محکم کوبیده شد..
لینا : تو خجالت نمیکشی ...
تا کی میخای انقدر پست و بی فکر باشی ..
ها...!!!؟
تا کی ؟
واقعا برات متاسفم..
یونا : تو چیمیگی اخه این هرز....
لینا نذاشت حرف یونا تموم شه و یه سیلی به یونا زد و موهاشو میکشید ...
یونا : اخ..ای..نکن..اوپا..یه کاری کن..
جیمین : ولش کن لینا !!!
گفتم ولش کنن ( با داد )
لینا : ولش نمیکنم تا توی بارون بمونه لباساشو خودش بشوره تا بفهمه دنیا دست کیه ..
لینا : هوی..هر..زه..خانم..ج..ن...ده ..دوروز اومدی شاخ شدی باسه ما ؟
چه بخای چه نخای ات زن واقعی جیمینه ..
توعه هر..ز.ه.. ج..ن...ده هم پاتو از زندگی ات بکش بیرون ..
ج..ن..ده..زیر خواب بدبخت
لینا یونا رو پرتش کرد تو حیاط و گفت :
حقت اینکه س..گا بخورنت ج..ن..د.ــــه
بزور تونستم بنویسم:)
ممنون میشم لایک کنید♡
#پارت17
یونا : خوب ه...رزه کل لباسام..کل کفشام..کل جورابام..و وسایل دیگمو میری تو حیاط میشوری .
ات : ا..اخه...داره..بارون..میاد
جیمین : ه.....رزه از دستورات یونا پیروی نکنی خودت میدونی ..
ات : ب..باشه🙂
ات ویو :
بارون میامد و هوا خیلی سرد بود طوفان داشت برپا میشد ..
ولی باید هرجوری شده میشستم اینارو ..
لباسارو ریختم تو تشت که دیدم جیمین و یونا میان :
یونا : هویی...هوی..هنوز با این سنت نمیدونی باید لباسامو جدا بشوری..مجلسی ها جدا ..خونه گی ها جدا ..بیرونی ها جدا..لش ها جدا.
و....
ات : ا..اخه...این تا صبحم تموم نمیشه 🥺🥺
یونا : به..من ربطی نداره..ه..ر..زه .
ات : ب..باش..میشورم.
جیمین : افرین..ه..ر..زه .
ویو ساعت ۴ نصف شب:
داشتم از سرما بی هوش میشدم
یه تیشرت تنم بود کلا ..
ات : وایی..کفشا و جورابا موندن ..
بزار بشورم اینارم ..
بارون همینطوری داشت میومد و شدید تر شده بودم
ات :
یهو دیدم یه ماشینخوشگل اومد جلوی عمارت و پیاده شد ..
دیدم لینا با چتر بدو بدو داره میاد سمتم ..
لینا : تو اینجاچیکار میکنی ..پاشو.....!!!(با داد )
ات : ا..اخه یونا گفته باید اینارو بشورم..
لینا : هیی...تو چقدر ساده ای اخه ات ، تو باید به یونا دستور بدی نه یونا به تو ..تو الان زن واقعی جیمینی..
پاشوگمشو بریم تو
لینا :
وایسا ببینم
چرا انقدر خیسی از کی داری میشوری
ات : از..ساعت ۱۲ 🥺
لینا : پاشو بریم تو ...
ویو جیمین :
داشتیم با لینا کی..س میرفتیم که دیدم در محکم کوبیده شد..
لینا : تو خجالت نمیکشی ...
تا کی میخای انقدر پست و بی فکر باشی ..
ها...!!!؟
تا کی ؟
واقعا برات متاسفم..
یونا : تو چیمیگی اخه این هرز....
لینا نذاشت حرف یونا تموم شه و یه سیلی به یونا زد و موهاشو میکشید ...
یونا : اخ..ای..نکن..اوپا..یه کاری کن..
جیمین : ولش کن لینا !!!
گفتم ولش کنن ( با داد )
لینا : ولش نمیکنم تا توی بارون بمونه لباساشو خودش بشوره تا بفهمه دنیا دست کیه ..
لینا : هوی..هر..زه..خانم..ج..ن...ده ..دوروز اومدی شاخ شدی باسه ما ؟
چه بخای چه نخای ات زن واقعی جیمینه ..
توعه هر..ز.ه.. ج..ن...ده هم پاتو از زندگی ات بکش بیرون ..
ج..ن..ده..زیر خواب بدبخت
لینا یونا رو پرتش کرد تو حیاط و گفت :
حقت اینکه س..گا بخورنت ج..ن..د.ــــه
بزور تونستم بنویسم:)
ممنون میشم لایک کنید♡
۶۴.۰k
۲۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.