بعد از عقد رفتیم برای شام
بعد از عقد رفتیم برای شام
شام ما دوتا را توی یک اتاق تزئین شده گانه گذاشته بودند!
چند نفری آمدند و برایمان آرزوی خوشبختی کردند و رفتند,
تنها که شدیم..
به چشمانش نگاه کردم,
چشمان سیاه و ابروان کشیده ای داشت!
به دقت تمام اجزای صورتش را نگاه کردم!
جزئیات صورتش زیبا بود...
او هم با دقت فراوانی ,
مثل اینکه بخواهد ببیند چیزی که خریده سالم است یا ایراد و خراش دارد به من خیره بود!!
به تمام اجزای صورتم...
لبخند ملیحی زدم.
لب های بهم چسبیده اش را باز کرد و لبخندم را با لبخند پاسخ داد..!
زمانش بود یکی مان چیزی بگوید;
اما هیچ حرفی برای گفتن نمی یافتیم!
او هم در درونش چیزی را جست و جو میکرد که در آن لحظه باید زده میشد,اما چیزی نبود!
نمیتوانست بگوید بالاخره مال من شدی ,چون ما به سادگی چند روز پس از مراسم خاستگاری به عقد هم در آمده بودیم تا قبل از آن غریبه ای بیش نبودیم!
نتوانستم بگویم بالاخره به تو رسیدم,چون بالاخره ای وجود نداشت!
نتوانست بگوید دوستت دارم...
نتوانستم بگویم عاشقتم...
زیرا هنوز عشقی شکل نگرفته بود و قرار بود بعد از ازدواج کم کم شروع شود!!
انگشتان سردم را روی دست های مردانه اش کشیدم... اما موهای تنم سیخ نشد,اوهم هیچ تغییری نکرد و چشمان سیاهش از ذوق گرد نشد...!
ترسیدم,
مانند کسی که در جایی کاملا تاریک گرفتار شده باشد و وقتی بخواهد تنها چراغ موجود را روشن کند ببیند چراغ کار نمیکند... هر چه کلید برق را بزند چراغ روشن نشود...
ما داشتیم تمام تلاشمان را میکردیم در آن لحظه جرقه ی لعنتیه عشق بینمان روشن شود...
اما نمیدانستیم چه موقع ؟
شاید حتی سالها بعد!
ما هر دو...
منتظر شروع عشقی بودیم که نمیدانستیم در کدام روز از "بعد از ازدواجمان" قرار بود بوجود بیاید.....
#معصومه_مه_آبادپور
شام ما دوتا را توی یک اتاق تزئین شده گانه گذاشته بودند!
چند نفری آمدند و برایمان آرزوی خوشبختی کردند و رفتند,
تنها که شدیم..
به چشمانش نگاه کردم,
چشمان سیاه و ابروان کشیده ای داشت!
به دقت تمام اجزای صورتش را نگاه کردم!
جزئیات صورتش زیبا بود...
او هم با دقت فراوانی ,
مثل اینکه بخواهد ببیند چیزی که خریده سالم است یا ایراد و خراش دارد به من خیره بود!!
به تمام اجزای صورتم...
لبخند ملیحی زدم.
لب های بهم چسبیده اش را باز کرد و لبخندم را با لبخند پاسخ داد..!
زمانش بود یکی مان چیزی بگوید;
اما هیچ حرفی برای گفتن نمی یافتیم!
او هم در درونش چیزی را جست و جو میکرد که در آن لحظه باید زده میشد,اما چیزی نبود!
نمیتوانست بگوید بالاخره مال من شدی ,چون ما به سادگی چند روز پس از مراسم خاستگاری به عقد هم در آمده بودیم تا قبل از آن غریبه ای بیش نبودیم!
نتوانستم بگویم بالاخره به تو رسیدم,چون بالاخره ای وجود نداشت!
نتوانست بگوید دوستت دارم...
نتوانستم بگویم عاشقتم...
زیرا هنوز عشقی شکل نگرفته بود و قرار بود بعد از ازدواج کم کم شروع شود!!
انگشتان سردم را روی دست های مردانه اش کشیدم... اما موهای تنم سیخ نشد,اوهم هیچ تغییری نکرد و چشمان سیاهش از ذوق گرد نشد...!
ترسیدم,
مانند کسی که در جایی کاملا تاریک گرفتار شده باشد و وقتی بخواهد تنها چراغ موجود را روشن کند ببیند چراغ کار نمیکند... هر چه کلید برق را بزند چراغ روشن نشود...
ما داشتیم تمام تلاشمان را میکردیم در آن لحظه جرقه ی لعنتیه عشق بینمان روشن شود...
اما نمیدانستیم چه موقع ؟
شاید حتی سالها بعد!
ما هر دو...
منتظر شروع عشقی بودیم که نمیدانستیم در کدام روز از "بعد از ازدواجمان" قرار بود بوجود بیاید.....
#معصومه_مه_آبادپور
۱.۵k
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.