ناگزیر از سفرم بی سر و سامان چون باد

ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت
«بال» تنها غمِ غربت به پرستوها داد

انکه مردم نشناسند تورا غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک ان روز که آیینه شد از چشم, افتاد
دیدگاه ها (۲)

تا شکن زلف توست سلسله جنبان دلجمع نخواهد شدن حال پریشان دلشو...

به طعنه گفت به من: روزگار جانکاه است!به من! که هر نفسم، آه د...

ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﯾﻪ ﺍﺳﻢ ﺗﻮﻭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﻫﺳﺖ ، ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻫﺮ ﺟﺎﯾﯽبشنوﻩﻧﺎﺧﻮﺩﺍﮔ...

رستم فرخزاد هرمز درگذشت: ۶۳۶ میلادی سپهسالار کل سپاه ایران د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط