نام رمان: سکوت خاموش
نام رمان: سکوت خاموش
نویسنده: رقیه علیدادی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۴۳۷
خلاصه رمان:
داستان زندگی دختری که قربانی قدرت و ثروث شد…
دختری دور افتاده از خانواده ..که پر از محبت اشتیاق …
دختری که همیشه خواسته تکیه گاه باشه به جای این که تکیه کنه …
یک حادثه زندگی شینارو تو مسیر جدیدی از سرنوشت قرار میده ..
ادمای وارد زندگیش میشن که رنگ لبخند رو براش مثل یک میموه ممنوع میکنن
میوه ای که خوردن و چشیدن طعم لزیز دل پذیرش برای شینا میشه یک حسرت بزرگ…
صحفه های جدیدی از کتاب زندگیش براش ورق میزنن …
زندگی شینا پر میشه از…
ترس
نگرانی
وحشت
خواستن
انتقام
و..
بخشی از رمان:
ا چشمای بسته خودمو روی تخت پرت میکنم و قلبمو چنگ میزنم یکم نوازشش
میکنم:اومدی امروز نسازیا! انگار امروز بازم بازیت گرفته دوست بد، میخوای منو لو بدی
؟قولمون یادت نره.
نفس عمیق میکشم و دستمو برمیدارم وهمزمان که به تاج تختم تکیه میدم اتاقمو
نگاه میکنم؛
وایییی چه بهم ریختست انگار بازار شامه…
بیخیال اتاقم میشم و لباسهامو درمیارم وارد حموم میشم،تنمو به آب میسپارم.
آب از باالی سرم راه گرفته و تمام بدنمو خیس میکرد و این گرمای آب میخواست
وجود سردمو داغ کنه.
از این حرارت بغض یخ زده ی من مثل همیشه سرباز کرد و چند قطره از چشمام
سرازیر شد، یک… دو…سه تمام
با خشونت صابون به صورتم میکشیدم ؛این اشکها حق ریختن ندارن، من این اجازه
رو هرگز بهشون نمیدم باید همیشه مخفی باشن..
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b3%da%a9%d9%88%d8%aa-%d8%ae%d8%a7%d9%85%d9%88%d8%b4-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
نویسنده: رقیه علیدادی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۴۳۷
خلاصه رمان:
داستان زندگی دختری که قربانی قدرت و ثروث شد…
دختری دور افتاده از خانواده ..که پر از محبت اشتیاق …
دختری که همیشه خواسته تکیه گاه باشه به جای این که تکیه کنه …
یک حادثه زندگی شینارو تو مسیر جدیدی از سرنوشت قرار میده ..
ادمای وارد زندگیش میشن که رنگ لبخند رو براش مثل یک میموه ممنوع میکنن
میوه ای که خوردن و چشیدن طعم لزیز دل پذیرش برای شینا میشه یک حسرت بزرگ…
صحفه های جدیدی از کتاب زندگیش براش ورق میزنن …
زندگی شینا پر میشه از…
ترس
نگرانی
وحشت
خواستن
انتقام
و..
بخشی از رمان:
ا چشمای بسته خودمو روی تخت پرت میکنم و قلبمو چنگ میزنم یکم نوازشش
میکنم:اومدی امروز نسازیا! انگار امروز بازم بازیت گرفته دوست بد، میخوای منو لو بدی
؟قولمون یادت نره.
نفس عمیق میکشم و دستمو برمیدارم وهمزمان که به تاج تختم تکیه میدم اتاقمو
نگاه میکنم؛
وایییی چه بهم ریختست انگار بازار شامه…
بیخیال اتاقم میشم و لباسهامو درمیارم وارد حموم میشم،تنمو به آب میسپارم.
آب از باالی سرم راه گرفته و تمام بدنمو خیس میکرد و این گرمای آب میخواست
وجود سردمو داغ کنه.
از این حرارت بغض یخ زده ی من مثل همیشه سرباز کرد و چند قطره از چشمام
سرازیر شد، یک… دو…سه تمام
با خشونت صابون به صورتم میکشیدم ؛این اشکها حق ریختن ندارن، من این اجازه
رو هرگز بهشون نمیدم باید همیشه مخفی باشن..
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b3%da%a9%d9%88%d8%aa-%d8%ae%d8%a7%d9%85%d9%88%d8%b4-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۴.۲k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.