رویای بزرگ
رویای بزرگ
#part91
+وقتی رفتم کره یک خانمی وسایلامو دزدید و......
ولی پیداشون کردیم و وسایلارو گرفتیم وقتی باهاش حرف زدم بهم گفت..گفت
بابا که تا الان با تعجب بهم نگاه میکرد گفت:
چی...چی گفت؟
سرمو انداختم پایین و ادامه دادم
+گفت شما هم با دخترش همچین کاری رو کردین...
بابا همینجوری بهم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت
+بابا چرا.. چرا با دخترش همچنین کاری کردین..
با بغضی که کرده بودم گفتم
+معاملتون چقد بود چقد بهتون پول میدادن که به خاطرش یک دختر بیچاره رو کشتین
بابا تا کلمه کشتین و شنید چشماش از تعجب باز تر شد ...
- کی این حرفای مسخره رو تو سرت کرده !
+اگه نکشتینش پس اون الان کجاستتت
-پریا من نمیخواستم این کارو قبول کنم ولی...
که پریدم وسط حرفشو گفتم:
ولی پول خوبی توش بود!
بابا خیلی عصبی شده بود از رو صندلی بلند شد و گفت:
من اونقد نامرد نیستم که دختر مردم و بخاطر پول بکشم....
من اصلا خبر ندارم اون مرده..
اون مرد یا همون رئیسش وقتی به من زنگ زد و گفت باید همچین کاری رو بکنم من قبول نکردم ولی گفت اگه اون کارو نکنم تو رو میکشه...
راستش اول میخواستم قبول کنم ولی بعدش پشیمون شدم من اونو چند روز خونمون مخفی کردم و بعدشم فرستادمش کره مامانتم از همه چی با خبره...
اگه بلایی هم سرش اومده تقصیر من نبوده اون رئیس...
بابا فورا برگشت بره بالا که با صدای بلند گفتم:
+من معذرت میخوام
وقتی که خانم چوی اون حرفارو بهم زد واقعا خیلی ازتون ناامید شدم ولی..ولی الان..
سریع رفتم و بابا رو بغل کردم
+ باباجون ببخشید...
بابا لبخندی زد و گفت:
-تقصیر تو نیست...
بعد با صدای ارومی گفت
-از اولم نباید میزاشتم بری کره تا این اتفاقا بیوفته
حالا چیکار کنم! این حرفی که بابا زد ینی دیگه محاله بتونم برگردم کره
ینی اگه حتی بهش بگم عاشق شدم...!
پوفففف خودم اوضاعو خراب کردم
بابا بدون حرف دیگه ای رفت و اتاقش و منم بعد از جمع کردم میز رفتم خوابیدم
(یک هفته بعد)
متاسفانه تو این یک هفته نتونستم چیزی درمورد تهیونگ به مامان و بابا بگم
هرچی میخوام رازیشون کنم نمیشه
فکر میکنم جریان خانم چوی رو بابا به مامان گفته واسه همینم الان نمیزاره حتی تنها برم بیرون....
چند روزیه که تهیونگ بهم زنگ نزده منم نتونستم بهش زنگ بزنم
نکنه اتفاقی افتاده...
حالا باید چیکار کنم😶
#part91
+وقتی رفتم کره یک خانمی وسایلامو دزدید و......
ولی پیداشون کردیم و وسایلارو گرفتیم وقتی باهاش حرف زدم بهم گفت..گفت
بابا که تا الان با تعجب بهم نگاه میکرد گفت:
چی...چی گفت؟
سرمو انداختم پایین و ادامه دادم
+گفت شما هم با دخترش همچین کاری رو کردین...
بابا همینجوری بهم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت
+بابا چرا.. چرا با دخترش همچنین کاری کردین..
با بغضی که کرده بودم گفتم
+معاملتون چقد بود چقد بهتون پول میدادن که به خاطرش یک دختر بیچاره رو کشتین
بابا تا کلمه کشتین و شنید چشماش از تعجب باز تر شد ...
- کی این حرفای مسخره رو تو سرت کرده !
+اگه نکشتینش پس اون الان کجاستتت
-پریا من نمیخواستم این کارو قبول کنم ولی...
که پریدم وسط حرفشو گفتم:
ولی پول خوبی توش بود!
بابا خیلی عصبی شده بود از رو صندلی بلند شد و گفت:
من اونقد نامرد نیستم که دختر مردم و بخاطر پول بکشم....
من اصلا خبر ندارم اون مرده..
اون مرد یا همون رئیسش وقتی به من زنگ زد و گفت باید همچین کاری رو بکنم من قبول نکردم ولی گفت اگه اون کارو نکنم تو رو میکشه...
راستش اول میخواستم قبول کنم ولی بعدش پشیمون شدم من اونو چند روز خونمون مخفی کردم و بعدشم فرستادمش کره مامانتم از همه چی با خبره...
اگه بلایی هم سرش اومده تقصیر من نبوده اون رئیس...
بابا فورا برگشت بره بالا که با صدای بلند گفتم:
+من معذرت میخوام
وقتی که خانم چوی اون حرفارو بهم زد واقعا خیلی ازتون ناامید شدم ولی..ولی الان..
سریع رفتم و بابا رو بغل کردم
+ باباجون ببخشید...
بابا لبخندی زد و گفت:
-تقصیر تو نیست...
بعد با صدای ارومی گفت
-از اولم نباید میزاشتم بری کره تا این اتفاقا بیوفته
حالا چیکار کنم! این حرفی که بابا زد ینی دیگه محاله بتونم برگردم کره
ینی اگه حتی بهش بگم عاشق شدم...!
پوفففف خودم اوضاعو خراب کردم
بابا بدون حرف دیگه ای رفت و اتاقش و منم بعد از جمع کردم میز رفتم خوابیدم
(یک هفته بعد)
متاسفانه تو این یک هفته نتونستم چیزی درمورد تهیونگ به مامان و بابا بگم
هرچی میخوام رازیشون کنم نمیشه
فکر میکنم جریان خانم چوی رو بابا به مامان گفته واسه همینم الان نمیزاره حتی تنها برم بیرون....
چند روزیه که تهیونگ بهم زنگ نزده منم نتونستم بهش زنگ بزنم
نکنه اتفاقی افتاده...
حالا باید چیکار کنم😶
۳.۵k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.